یﺮﯿﺸﻣ نوﺪﯾﺮﻓ زا رﺎﻌﺷا...

263
1 ﺷﺎﻣﻞ ﯾﺎدﮔﺎر اﯾﻦ۵ اﺳﺖ ﻣﺸﯿﺮی ﻓﺮﯾﺪون از ﺷﻌﺮ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ. ﺷﻮد واﻗﻊ ﻣﻮردﻗﺒﻮل اﻣﯿﺪوارم. www.ael.af از ﻓﺮﯾﺪون ﻣﺸﯿﺮی اﺷﻌﺎر ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ

Upload: others

Post on 27-May-2020

43 views

Category:

Documents


0 download

TRANSCRIPT

1

. مجموعه شعر از فریدون مشیری است۵این یادگار شامل .امیدوارم موردقبول واقع شود

www.ael.af

مجموعه اشعار از فریدون مشیری

2

فھرست مجموعه از خاموشی

گلبانگ • آفرینش • رنج • آب و ماه • تاریک • با برگ • زمزمه ای در بھار • مسخ •غزلی شکسته برای ماه غمگین نشسته • تو نیستی که ببینی • نه آتش ، نه آب ،نه خون • شب آنچنان زالل که میشد ستاره چید • غارت • بھمن • گلھای پرپر فریاد • راه • پس از غروب • بیا ز سنگ بپرسیم • راز • غزلی در اوج • یک گل بھار نیست • دیگری در من • اوج • ھمواره تویی • ھفت خوان • فریاد • عمر ویران •

www.ael.af

3

دو قطره پنھانی • ھرگز، ھمیشه ،ھنوز • ای بھار • ساقی • دور • دام • شکوه رستن • شکسته • سبکباران ساحل ھا • دریا • نخجیر • رنگین کمان گل • رونآوای د • پس از مرگ بلبل • ھمواره • فریادھای سوخته • حلول • با تمام اشکھایم • مسیح بر دار • تنگنا • در میان برگھای زرد •

مجموعه گناه دریا گناه دریا • نغمه ھا • آتش پنھان •سرگذشت گل غم • اسیر • شباھنگ • گل خشکیده • بعد از من • شمع نیم مرده • پرستو •

www.ael.af

4

آفتاب پرست • سکوت • معراج • غروب پائیز • بازگشت • شاعرمآن روز • شب ھای شاعر • آسمان کبود • دیوانه • چشم من روشن • دوست • ای امید ناامیدی ھای من • دروازه ی طالیی • برای آخرین رنج • گل امید • خاکستر • درد • تنھا • گرفتار • پشیمان • عشق بی سامان • آرزو • آغوش • رقص • مکتب عشق • شراب • غروب •

مجموعه ابر و کوچه

خوش بحال غنچه ھای نیمه باز • دریا • پرنیان سرد • سرو •

www.ael.af

5

کبوتر و آسمان • ستاره کور • شراب شعر چشمھای تو • زھر شیرین • پرواز با خورشید • چرا از مرگ می ترسید • بابا الال نکن • اشک خدا • افسانه باران • سرودی در بھار • خورشید جاودانی • برای داداش • خورشید و جام • ترانه جاوید • ھمراه حافظ • آشتی • شبنم و چراغ • الل • صفیر • در ایوان کوچک ما • جام اگر بشکست • دشت • ماه و سنگ • ناقوس نیلوفر • گلھای کبود • اشک زھره • غریبه • کوچه • پند • جادوی سکوت • ابر • چراغ میکده • دریاب مرا •

www.ael.af

6

دستھا و دستھا • سینه گرداب • بیگانه • باغ • غبار بیابان • سفر • دریای درد • سرگردان • درخت • غریو • ھنگامه • سرود آبشار • فقیر • دریچه • خار • پرده رنگین • شکوفه ای بر شراب • سداز خدا صدا نمی ر •

مجموعه بھار را باور کن

غبار آبی • بھت • ستوه • چراغی در افق • بگو کجاست مرغ آفتاب • دیوار • دیگر زمین تھی است • تاک • بدرود • رقص مار • سرود گل • اشکی در گذرگاه تاریخ • آخرین جرعه این جام •

www.ael.af

7

چتر وحشت • سفر در شب • خوشه اشک • ای ھمیشه خوب •بھترین بھترین من • کوچ • ای بازگشته • سوقات یاد • غبارکدام • از کوه با کوه • طومار تالش • سیاه • نمازی از شکایت • قصه • تر • خاموش • حصار • جادوی بی اثر • بھار را باور کن •

مجموعه لحظه ھا و احساس آرزوی پاک • عشق • دل افروزان شادی • ھدیه دوست • از اوج • گلبانگ تو • سرود • پس از باران • شکوه روشنایی • محیط زیست • دریچه •از صدای سخن عشق •

www.ael.af

8

ھر که با ما نیست • بھار خاموش • ای وای شھریار • آیا برادرانیم؟ • شکار • حرف طرب انگیز • روح چمن • قصه شیرین • چراغ راه • ابر بی باران • سحرھا ھمیشه • مثل باران • تا لب ایوان شما • بھاری پر از ارغوان • رازنگھدارترین • یاد و کنار • عشق • بی خبر • ھیچ و باد • ناگھان جوانه می کند • قھر • نوای تازه • در کوه ھای اندوه • تنگدل • خوش آمد بھار • سرود کوه • حصار • با یاد دل که آینه ای بود • برف شبانه • بیھودگی • سحر • در بیشه زار یادھا • ذره ای در نور •

www.ael.af

9

ترنم رنگین • درس معلم • زبان بی زبانان • لحظه ھا و احساس • آیا • به یاران نیمه راه • زبان معیار • آن سوی مرز بھت وحیرت • ای جان به لب آمده • حاصل عشق • آه آن ھمه خاک • لبخند سحرخیزان • چگونه • زبانم بسته است • ای داد • چشمان سخنگو • ای خفته روزگار •

www.ael.af

10

گلبانگ

در زالل الجوردين سحرگاھي پیش از آني كه شوند از خواب خوش بیدار مرغ يا ماھي من در ايوان سراي خويشتن تشنه كامي خسته را مانم درست

لود خوابجان به در برده ز صحراھاي وھم آ تن برون آورده از چنگ ھیوالھاي شب دور مانده قرن ھا و قرن ھا از آفتاب

درياي گوھربار: پیش چشمم آسمان از شراب زندگي بخشنده اي سرشار

دستھا را مي گشايم مي گشايم بیشتر آسمان را چون قدح در دست مي گیرم و آن زالل ناب را سر مي كشم طره آخركشم تا ق سر مي

مي شوم از روشني سیراب نور اينك در رگھاي من جاري است

آه اگر فريادم از اين خانه تا كوي و گذر مي رفت بانگ برمي داشتم

خفتگان ھنگام بیداري است اي

www.ael.af

11

آفرينش

در قرنھاي دور در بستر نوازش يك ساحل غريب

صنوبرھا زير حباب سبز خواب آور نسیمھمراه با ترنم

از بوسه اي پر عطش آب و آفتاب در لحظه اي كه شايد يك مستي مقدس

يك جذبه يك خلوص

آب و نسیم و درخت را خاك و خورشید و در بر گرفته بود

موجود ناشناخته اي درضمیر آب يا روي دامن خزه اي در لعاب برگ

يا در شكاف سنگي در عمق چشمه اي

كه ھیچ نشان در جھان نداشتعالمي از پا در جھان گذاشت نسیم و آب فرزند آفتاب و زمین و

يك ذره بود اما جان بود نبض بود نفس بود

طبیعت نمي تپید قلبش به خون سبز نبضش به خون سرخ تر از الله مي جھید

نسیم و آب فرزند آفتاب و زمین و در قرنھاي دور ي حیات راافراشت روي خاك لووا بعد تا قرنھاي

آرد به زير پر ھمه كائنات را آن مستي مقدس

جذبه ھاي پاك آن لحظه ھاي پر شده از آن اوج آن خلوص

ھنگام آفرينش يك شعر تكرار مي شود در من ھزار مرتبه

ذرات جان من در بستر تخیل تا افق

آن سوي كائنات حباب روشن احساس زير

شناخته اي مست مي شونداز جام نا دست خیال من

واژه ھاي شناور را در بیكرانه ھا پیوند مي دھد انبوه آنگاه شعر من

از مشرق محبت چون تاج آفتاب پديدار مي شود

اين است شعر من با خون تابناك تر از صبح با تار و پود پاكتر از آب

اين است كودك من و ھرگز نگويمش در قرنھاي بعد

چنین و چنان شود باشد طنین تپش ھاي جان او

با جان دردمندي ھمداستان شود

www.ael.af

12

رنج

من نمي دانم و ھمین درد مرا سخت مي آزارد اين پیغمبر كه چرا انسان اين دانا

در تكاپوھايش چیزي از معجزه آن سوتر محبت چه دلیلي دارد ؟ ره نبرده ست به اعجاز

چه دلیلي دارد كه ھنوز مھرباني را نشناخته است ؟

نمي داند در يك لبخند و چه شگفتي ھايي پنھان است

من برآنم كه درين دنیا خوب بودن به خدا سھلترين كارست

بیگانه است ونمي دانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي و ھمین در مرا سخت مي آزارد

www.ael.af

13

آب و ماه

ماشب از سماجت گر تن از حرارت مي

بود لب از شكايت يكريز تشنگي پر میان تاريكي

نسیم گرمي با من نفس نفس مي زد آب میگشتیم و ھردو با ھم دنبال

و در سیاھي سیال خلوت دھلیز نھیب ظلمت ما را دوباره پس مي زد

ھجوم باد دري را به سمت مطبخ بست و ھرم وحشت ما رابه سوي ايوان راند

میان ايوان چشمم به آب و ماه افتاد كه آب جان را پیغام زندگي مي داد

و ماه شب را از روي شھر مي تاراند به روي خوب تو مي نوشم اي شكفته به مھر چون روزني به رھايي ھمیشه روشن باش

سیاھكاران را ھان اي سپید سار بلند چون تیغ صبح به ھر جا ھمیشه دشمن باش

www.ael.af

14

تاريك

چه جاي ماه كه حتي شعاع فانوسي

درين سیاھي جاويد كورسو نزند به جز طنین قدمھاي گزمه سرمست صداي پاي كسي شكند سكوت مرتعش شھر را نمي

به ھیچ كوي و گذر صداي خنده مستانه اي نمي پیچد

بار غم كه بر دوش است ؟ كجا رھا كنم اين اب خاموش استچراغ میكده آفت

www.ael.af

15

با برگ

حريق خزان بود ھمه برگ ھا آتش سرخ ھمه شاخھھا شعله زرد درختان ھمه دود پیچان به تاراج باد و برگي كه مي سوخت میريخت مي مرد

و جامي ساوار چندين ھزار آفرين كه بر سنگ مي خورد

مي گذشتم من از جنگل شعله ھا غروبغبار

به روي درختان فرو مي نشست و باد غريب

بر شاخه ھا مي گذشت عبوس از و سر در پي برگ ھا مي گذاشت كه فرياد مي زد فضا را صداي غم آلود برگي و برگي كه دشنام مي داد

و برگي كه پیغام گنگي به لب داشت لبريز مي كرد

و در چشم برگي كه خاموش خاموش مي سوخت پايیز مي كرد نگاھي كه نفرين به

حريق خزان بود من از جنگل شعلھھا مي گذشتم

جنگلي شعله ور بود ھمه ھستي ام كه توفان بي رحم اندوه

به ھر سو كه مي خواست مي تاخت مي كوفت مي زد به تاراج مي برد و جاني كه چون برگ ريخت مي مرد مي سوخت مي

ن كه بر سنگ مي خوردو جامي سزاوار نفري گذشت شب از جنگل شعله ھا مي حريق خزان بود و تاراج باد

من آھسته در دود شب رو نھفتم برگي كه خاموش مي سوخت گفتم و در گوش

مسوز اين چنین گرم در خود مسوز تلخ بر خود مپیچ مپیچ اين چنین

كه گر دست بیداد تقدير كور دترا مي دواند به دنبال با مرا مي دواند به دنبال ھیچ

www.ael.af

16

زمزمه اي در بھار

دو شاخه نرگست اي يار دلبند پراكند چه خوش عطري درين ايوان اگر صد گونه غم داري چو نرگس

به روي زندگي لبخند لبخند نارنج و تنگ آب و ماھي گل صفاي آسمان صبحگاھي

بیا تا عیدي از حافظ بگیريم ي ستاني ھر چه مي خواھيكه از او م

سحر ديدم درخت ارغواني بام خسته جاني كشیده سر به

بھارت خوش كه فكر ديگراني سري از بوي گلھا مست داري

ساغري در دست داري كتاب و دلي را ھم اگر خشنود كردي

به گیتي ھرچه شادي ھست داري چمن دلكش زمین خرم ھوا تر نشستن پاي گندم زار خوشتر

و درياب د تازه را دريابامی غم ديرينه را بگذار و بگذر

www.ael.af

17

مسخ

نه غار كھف نه خواب قرون چه میبینم ؟

روزگار برگشته است به چشم ھم زدني به قول پیر سمرقند

ھمه زمانه دگر گشته است پخنه خاك چگونه

كه ذره ذره آب و ھوا و خورشیدش است جود من جاريچو قطره قطره خون در و

چنین به ديده من ناشناس مي آيد ؟ میان اينھمه مردم میان اينھمه چشم

رھا به غربت مطلق رھا به حیرت محض

يكي به قصه خود آشنا نمي بینم كسي نگاھم را چون پیشتر نمي خواند كسي زبانم را داند چون پیشتر نمي

ز يكديگر ھمه بیگانه وار مي گذريم به يكديگر ھمه بیگانه وار مي نگريم ھمه زمانه دگر گشته است من آنچه از ديوار

به ياد مي آرم صنوبرھاست صف صفاي بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است

شكفته در نفس تازه سپیده دمان درست گويي جاني به صد ھزار دھان

نگاه در نگه آفتاب مي خندد و سیمان نه برج آھن

نه اوج آجر و سنگ كه راه بر گذر آفتاب مي بندد

لبخند من آنچه از به خاطرم ماندھاست

شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست جان است و اھتزاز دو روح صالي عشق دو

نه خون گرفته شیاري ز سیلي شمشیر نه جاي بوسه تیر من آنچه از آتش

به خاطرم باقي است ه تاب زرتشت استفروغ مشعل ھموار

شراب روشن خورشید و گونه ساقي است

ست سرود حافظ و جوش درون موالنا خروش فردوسي است

نه انفجار فجیعي كه شعله سیال ھزار انسان را به لحظه اي بدن صد

بدل كند به زغال ھمه زمانه دگر گشته است

www.ael.af

18

نه آفتاب حقیقت نه پرتو ايمان

ت بربسته استفروغ راستي از خاك رخ آدمي افسوس و جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد به

به قتل ماه كمر بسته است نه غار كھف

خواب قرون چه فاتاده ست ؟ نه يكي يه پرسش بي پاسخم جواب دھد

يكي پیام مرا ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دھد

كه در زمین كه اسیر سیاھكاريھاست ي گريزان استھا دگر از آشت و قلب

ھنوز رھگذري خسته را تواند ديد كه با ھزار امید

چراغ در كف در جستجوي انسان است

www.ael.af

19

غزلي شكسته براي ماه غمگین نشسته

گل بود و مي شكفت بر امواج آب ماه مي بود و مستي آور

شراب ماه مثل شبھاي الجوردي

بر پرنیان ابر ي الي خموش ستاره ھاھمراه ال مي شد چراغ رھگذر دشت خواب ماه

روزي پرنده اي آتشین با بال آھنین و نفس ھاي برخاست از زمین آورد بالھاي گران را به اھتزاز چرخید بر فراز

پرواز كرد تا لب ايوان آفتاب آمد به زير سايه بال عقاب ماه

است آنجا اينك زني رعريان و اشكبا

غارت شده به بستر آشفته شرمسار خسته و خرد و خراب ماه غمگین نشسته

داوودي در شب سپید ھزار پر ستاره ھا سر بر نمي كند به سالم

برگرد خويش ھاله اي از آه بسته است ماه تا روي خود نھان كند از آفتاب

از قعر اين غبار من بانگ مي زنم

كاي شبچراغ مھر اھكاري شب خو نمي كنیمسی ما با

مسپارمان به ظلمت جاويد ھرگز زمین مباد

دولت نگاه تو نومید از نوري به ما ببخش

بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه

www.ael.af

20

ي كه ببینيیستتو ن

تو نیستي كه ببیني چگونه عطر تو در عمق لحظه ھا جاري است ستچگونه عكس تو در برق شیشه ھا پیدا

چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است ھنوز پنجره باز است

تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري و شمعداني ھا درخت ھا و چمن ھا

به آن ترنم شیرين به آن تبسم مھر نگرند به آن نگاه پر از آفتاب مي

تمام گنجشكان كه درنبودن تو

مرا به باد مالمت گرفته اند م صدا مي كنندبه نا ترا

ھنوز نقش ترا از قراز گنبد كاج كنار باغچه ھا لب حوض زير درخت

درون آينه پاك آب مي نگرند تو نیستي كه ببیني چگونه پیچیده است

طنین شعر تو مگاه تو درترانه من تو نیستي كه بیبني چگونه مي گردد

روح تو در باغ بي جوانه من نسیم پاره ھاي ابر سپیدچه نیمه شب ھا كز

سپھر به روي لوح ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام

چه نیمه شب ھا وقتي كه ابر بازيگر ھزار چھره به ھر لحظه مي كند تصوير

به چشم ھمزدني شناخته ام میان آن ھمه صورت ترا

به خواب مي ماند تنھا به خواب مي ماند

دتو غمگینن چراغ آينه ديوار بي تو نیستي كه ببیني

چگونه با ديوار تو مي گويم به مھرباني يك دوست از

تو نیستي كه ببیني چگونه از ديوار جواب مي شنوم

كه ببیني چگونه دور از تو تو نیستي به روي ھرچه ديرن خانه ست

گسترده است غبار سربي اندوه بال تو نیستي كه ببیني دل رمیده من

است د ھمه چیز را رھاكردهبجز تو يا غروب ھاي غريب

در اين رواق نیاز پرنده ساكت و غمگین

بیمار است ستاره دو چشم خسته من

در اين امید عبث

www.ael.af

21

بیدار است دو شمع سوخته جان ھمیشه تو نیستي كه ببیني

www.ael.af

22

نه آتش، نه آب، نه خون

چگونه اينھمه باران نه اين ھمه آبچگو

يكديگر پیوست كه آسمان و زمین را به به خشك سال دل و جان ما نمي فشاند ؟

دست رحمت ابر نه شد آخر كه.چه شد ؟ چگ كه خار و خاك بیابان خشك را جان داد

را لھیب تشنگي جاودانه ما به جرعه اي ننشاند

نه ھیچ ازين ھمه خون به خاكريخت كه تیغ كینه ز دلھاي گرم

ايمد معجزه اي كه ارغوان شكوفان مھرباني را

غمگین ما بروياند به دشت خاطر نه ھیچ از اينھمه آتش

كه جاودانه درين خاكدان زبانه كشید امید آنكه تر و خشك را بسوزاند

بپرس و باز بپرس دراز بپرس بپرس و باز ازين قصه

بپرس و باز ازين راز جانگداز بپرس را د چگونه شد آخر كه بذر خوبيچه ش

نه خون نه آب نه آتش يكي به كار نخورد ظلماني بگو كزين برھوت غربت

چگونه بايد راھي به روشنايي برد ؟ ؟ كدام باد دريندشت تخم نفرت كاشت

كدام دست درين جاك زھر نفرين ريخت ؟ ؟ كدام روزنه را مي توان گشود و گذشت

شكست و گريخت ؟كدام پنجره را مي توان بزرگوارا ابرا به ھر بھانه مبار

كه خشك سال دل و جان غم گرفته ما به خشك سال ديار دگر نمي ماند

نه آب نه آتش نه خون مگر زالل سرشك گیاه مھري ازين سرزمین بروياند

www.ael.af

23

شب آنچنان زالل كه میشد ستاره چید

سیددستم به ھر ستاره كه مي خواست مي ر بوته ھا نه از فراز بام كه از پاي

مي شد ترا در آينه ھرستاره ديد در بي كران دشت در نیمه ھاي شب

جز من كه با خیال تو مي گشنم جز من كه در كنار تو مي سوختم غريب ستاره بود كه مي سوخت تنھا تنھا نسیم بود كه مي گشت

www.ael.af

24

غارت

باغ باال رانارنج ھاي دستي تواندچید و خواھد چید

چید آوخ چید: فرياد ھاي وز ھر طرف آسمان پیچید خواھد در اين

پرنیان عرش آن باغبان خفته روي آي نخواھد ديد ؟ يا پرسید كو ماه ؟ كو ناھید؟ كو خورشید؟

www.ael.af

25

بھمن

تو در كنار پنجره رخت ھانشسته اي به ماتم د شان خمیده زير پاي برف كه شانه ھاي لخت من از میان قطره ھاي گرم اشك

روزنامه مي چكد كه بر خطوط بي قرار من از فراز كوه ھاي سر سپید و كوره راه ھاي نا پديد

كنم به پاره پارھھاي تن نگاه مي به لخته لخته ھاي خون ژرف كه خفته در سكوت دره ھاي

خسته گوش مي دھنددرختھاي به ضجه مويه ھاي باد ھوار میزند كه خشم سرخ برف را

من و تو زار مي زنیم درون قلب ھايمان به جاي حرف

www.ael.af

26

گلھاي پر پر فرياد

شبي كه پرشده بودم زغصه ھاي غريب كردم به بال جان سفري تا گذشته ھا

چراغ ديده برافروختم به شعله اشك دل گداخته را جام جان نما كردم ھزار پله فرا رفتم از حصار زمان

ھزار پنجره بر عمر رفته وا كردم خاطره ھا چون مسافران غريب به شھر

گرفتم از ھمه كس دامن و رھا كردم ناشكفته سوخته را ھزار آرزوي

دوباره يافتم و شرح ماجرا كردم را ھزار ياد گريزنده در سیاھي

دويدم از پي و افتادم و صدا كردم ھزار بار عزيزان رفته را از دور

سالم و بوسه فرستادم و صفا كردم چه ھاي ھاي غريبانه كه سردادم

ھا كه ز جان وجگر جدا كردم چه ناله يكي از آن ھمه يايران رفته بازنگشت

زدم قصه با ھوا كردم گره به باد بادطنین گمشده اي بود در ھیاھوي

دستو پاكردم به دست مننرسیده آنچه دريغ از آنھمه گلھاي پرپر فرياد كردم كه گوشواره گوش كر قضا

ھمین نصیبم ازين رھگذر كه در ھمه حال ترا كه جان مرا سوختي دعا كردم

www.ael.af

27

راه

دور يا نزديك راھش مي تواني خواند ھرچه را آغاز و پاياني است

چه را آغاز و پايان نیستحتي ھر زندگي راھي است

از بھدنیا آمدن تامرگ شايد مرگ ھم راھي است

راھھا را كوه ھا و دره ھايي ھست دشتي نیست اما ھیچ نزھتگاه

ھیچ رھرو را مجال سیر و گشتي نیست ھیچ راه بازگشتي نیست

كران تا بي كران امواج خاموش زمان جاري است بي رھروان خوناب جان جاري استزير پاي

آه اي كه تن فرسودي و ھرگز نیاسودي

راند؟ ھیچ آيا يك قدم ديگر تواني ھیچ آيا يك نفس ديگر تواني ماند ؟

نیمه راھي طي شد اما نیمه جاني ھست باز بايد رفت تا در تن تواني ھست

باز بايد رفت راه باريك و افق تاريك

دور يا نزديك

www.ael.af

28

پس از غروب

يك روز چیزي پس از غروب تواند بود

وقتي نسیم زرد خورشید سرد را

چون برگ خشكي از لب ديوار رانده است وقتي

نگاه من از رنگ ابرھا چشمان بي فرمان كوچ را

تا انزواي مرگ ناديده خوانده است

وقتي كه قلب من خرد و خراب و خسته

استاز كار مانده غروب تواند بود چیزي پس از چیزي پس از غروب كجا مي رودم ؟

مپرس بدانم ھرگز نخواستم كه

ھرگز نخواستم كه بدانم چه مي شوم يك ذره يك غبار

شده در پھنه جھان خاكستري رھا در سینه زمین يا اوج كھكشان

نخواستم كه بدانم چه مي شوم ھر گز! ھیچ مطلق ! يا ھیچ ما چه مي شوندا اين صدھزار شعر تر دلنشین كه من در پرده ھاي حافظه ام گرد كرده ام

اين صدھزارنغمه شیرين كه سالھا پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام

اين صدھزار خاطره ياد اين صد ھزار ايننكته ھاي رنگین

اين قطه ھاي نغز لطیفه ھا اين بذله ھا و نادره ھا و اين ھا چه مي شوند ؟

چیزي پس از غروب چیزي پس از غروب من آيا

بر باد مي روند ؟ يا ھر كجا كه ذره اي از جان من به جاست

در سنگ در غبار در ھیچ ھیچ مطلق

ھمراه با من اند ؟

www.ael.af

29

بیا ز سنگ بپرسیم

درون آينه ھا درپي چه مي گردي ؟ بیا ز سنگ بپرسیم ت فرجام ما چه مي داندحكاي كه از

بیا ز سنگ بپرسیم زانكه غیر از سنگ

فرجام را نمي داند كسي حكايت ھمیشه از ھمه نزديك تر به ما سنگ است

نگاه كن ھا ھمه سنگ است و قلب ھا ھمه سنگ نگاه

گیرم گريختي ھمه عمر! چه سنگباراني پناه بري ؟ كجا

خانه خدا سنگ است انه ام ببخشايیدبه قصه ھاي غريب

سنگ صبورم كه من كه نه سنگم و نه صبور

دلي كه مي شود از غصه تنگ مي تركد دل كه درين خانه سنگ مي تركد چه جاي

در آن مقام كه خون از گلوي ناي چكد اگر بغض چنگ مي تركد عجب نباشد

چنان درنگ به ما چیره شد كه سنگ شديم ركدو درنگ مي ت دلم ازين ھمه سنگ بیا ز سنگ بپرسیم

كه از حكايت فرجام ما چه مي داند كه عاقبت كار جام با سنگ است از آن

بیا ز سنگ بپرسیم مي پوسیم نه بي گمان ھمه در زير سنگ و نامي از ما بر روي سنگ مي ماند ؟

؟ درون آينه ھا در پي چه مي گردي

www.ael.af

30

راز

آب از ديار دريا هبا مھر مادران

اھنگ خاك مي كرد خاك مي گشت برگرد

گرد مالل او را از چھره پاك مي كرد

از خاكیان ندانم ساحل به او چه مي گفت

كان موج نازپرورد سر را به سنگ مي زد

ھالك مي كرد خود را

www.ael.af

31

غزلي در اوج

ته بود خیال تو ھمزبان با من طلوع تو راكه باز جادوي آن بوي خوش در آشیانه خاموش من بشارت داد زالل عطر تو پیچید در فضاي اتاق

جان را در بوي گل شناور كرد جھان و در آستانه در به روح باران مي ماندي طراوت محض اي

شكوه رحمت مطلق ز چھره ات مي تافت تنھا نبینمت: به خنده گفتي

بي كران با من ؟غم تو مانده و شب ھاي: گفتم ستاره اي ناگاه

را يك لحظه نور باران كرد تمام شب و در سیاھي سیال آسمان گم شد

اين طلوع نافرجام توخیره ماندي بر ھزار پرسش در چشم روشن تو شكفت

به طعنه گفتم غروب رازي ھست در اين

به جرم آنكه نگاه تو برنداشته ام من استاره ھا ننشینند مھربان ب

نشستي آنگه شیرين و مھربان گفتي چرا زمین بخیل

نمي تواند ديد ترا گذشته يكروز آسمان با من ؟

چه لحظه ھا كه در آن حالت غريب گذشت درخشش خورشید بود و بخشش ماه ھمه

ھمه تاللو رنگین كمان ترنم جان پرواز و مستي و آواز ھمه ترانه و

بانگ بر مي داشتبه ه ر نفس دلم از سینه كبوتر وحشي بمان بمان با من اي: كه

ستاره بود كه از آسمان فرو مي ريخت كه از شاخه ھا رھا مي شد شكوفه بود

بنفشه بود كه از سنگ ھا بیرون میزد از برج صبح مي تابید سپیده بود كه زالل عطر تو بود

غمگین تو رفته بودي و شب رفته بود و من سمان سحردر آ به جاودانگي آب و خاك و آتش و باد نگاه مي كردم

نسیم شاخه بي برگ و خشك پیچك را به روي پنجره افكنده بود از ديوار

بي تو ساز كند قصه خزان با من كه دانست نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه كسي نمي

كه خون و آتش عشق گل ھمیشه بھاري است

با منجاودان

www.ael.af

32

يك گل بھار نیست

يك گل بھار نیست صد گل بھار نیست

نیست حتي ھزار باغ پر از گل بھار وقتي

پرنده ھا ھمه خونین بال وقتي ترانه ھا ھمه اشك آلود

وقتي ستاره ھا ھمه خاموشند وقتي كه دستھا با قلب خون چكان

گیتي در چارسوي ھر جا به استغاثه بلند است آيا كسي طلوع شقايق را

تواند ديد ؟ در دشت شب گرفته وقتي بنفشه ھاي بھاري

در چارسوي گیتي مي دھند بوي غبار وحشت و باروت آيا كسي صفاي بھاران را

ھرگز گلي به كام تواند چید ؟ لوله ھاي بلند توپ وقتي كه

در چارسوي گیتي در استتار شاخه و برگ درخت ھاست

غريبقمري اين روي كدام شاخه بخواند ؟

وقتي كه دشت ھا درياي پرتالطم خون است

ديگر نسیم زورق زرين صبح را روي كدام بركه براند ؟

اكنون كه آدمي بام ھفت گنبد گردون گذشته است از گردونه زمین را

از اوج بنگريم بنگريم از اوج

ذرات دل به دشمني و ك ينه داده را را دل به جان و دل ھم فتادهوزجان و

از اوج بنگريم و ببینیم در اين فضاي اليتناھي

از ذره كمترانیم غرق ھزار گونه تباھي از اوج بنگريم و ببینیم

ديگري آخر چرا به سینه انسان شمشیر مي زنیم ؟ ما ذره ھاي پوچ در گیر و دار ھیچ

راه سیاھي كه انتھاش در روي كوره یستي استگودال ن

؟ نه تشنه به خون برادرانیم.آخر چگ از اوج بنگريم

انبوه كشتگان را خیل گرسنگان را

www.ael.af

33

بي لنگر زمین انباشته به كشتي سوي كدام ساحل تا كھكشان دور

سوغات مي بريم ؟ بشريت را آيا رھايي

در چارسوي گیتي در كائنات يك دل امیدوار نیست ؟

رامحبت آيا درخت خشك يك برگ در سبز در ھمه شاخسار نیست ؟

دستي برآوريم گذرگه اندوه بگذريم باشد كزين

روزي كه آدمي خورشید دوستي را

در قلب خويش يافت راه رھايي از دل اين شام تار ھست

و آنجا كه مھرباني لبخند میزند جوانه نیز شكوفه بھار ھست در يك

www.ael.af

34

در منديگري

پشت اين نقاب خنده پشت اين نگاه شاد

است چھره خموش مرد ديگري مردديگري كه سالھاي سال در سكوت و انزواي محض امید زيسته بي امید بي امید بي

مرد ديگري كه پشت اين نقاب خنده ھر زمان به ھر بھانه تمام قلب خود گريسته با

دمرد ديگري نشسته پشت اين نگاه شا شانه ھاي خسته اش مرد ديگري كه روي كوھي از شكنجھھاي نارواست مرد خسته اي كه دديگان او

قصه گوي غصه ھاي بي صداست پشت اين نقاب خنده

گوش بانگ تازيانه مي رسد به صبر صبر صبر صبر

وز شیارھاي سرخ خون تازه مي چكد ھمیشه

روي گونه ھاي اين تكیده خموش د ديگیر نشسته پشت اين نقاب خندهمر نگاه غوطه ور میان اشك با

با دل فشرده در میان مشت خنجري شكسته در میان سینه خنجري نشسته در میان پشت

كاش مي شد اين نگاه غوطه ور میان اشك را جھان ديگري نثار كرد بر

كاش مي شد اين دل فشرده را بي بھاتر از تمام سكه ھاي قلب

زير آسمان ديگري قمار كرد كاش مي شد از میان اين ستارگان كور

كھكشان ديگري فرار كرد سوي با كه گويم اين سخن كه درد دگیري است

گريختن از مصاف خود وينھمه شرنگ گونه گونه را

مثل آب خوش به كام خويش ريختن كرانھھاي جاودانه ناپديد اي

ايم شكسته صبور را پناه مي دھید ؟در كجا شما كه دل به گفته ھاي من سپرده ايد اي

مرددگیري است اين كه با شما به گفتگوست مرد ديگري كه شعرھاي من

بازتاب ناله ھاي نارساي اوست

www.ael.af

35

اوج

اي ره گشوده در دل دروازه ھاي ماه با توسن گسسته عنان

ھزار راه از رفتن به اوج قله مريخ و زھره را

دبیر مي كنيت آخر به ما بگو

كي قله بلند محبت را تسخیر مي كني ؟

www.ael.af

36

ھمواره تويي

شب ھا كه سكوت است و سكوت است و سیاھي البتناھي آواي تو مي خواندم از

آواي تو مي آردم از شوق به پرواز سیاھي شب ھا كه سكوت است و سكوت است و

مي رسد از دورامواج نواي تو به من دريايي و من تشنه مھر تو چو ماھي

وين شعله كه با ھر نفسم مي جھد از جان خوش مي دھد از گرمي اين شوق گواھي

ديدار تو گر صبح ابد ھم دھدم دست من سرخوشم از لذت اين چشم به راھي عشق تو را دارم و داراي جھانم اي

اھيھمواره تويي ھرچه تو گويي و تو خو

www.ael.af

37

خوان ھفت

چه توفان درين باغ بگشودد ست كه سرو بلند تناور شكست ؟

شوري در آن جان واال فتاد چه كه آن مرد چون كوه از پا فتاد

او گرفت چه نیرو سر راه بر كه نیرو از آن چنگ و بازو گرفت ؟

چه خشكي در آن كام آتش فشاند آتش كشاند ؟كه آن تشنه جان را به

چه ابري از آن كوه سر بر كشید ؟ سیمرغ از قله ھا پر كشید كه

چه نیرنگ در كار سھراب رفت ؟ خواب رفت كه با مرگ پیچید و در

چه جادو دل از دست رستم ربود ؟ كه بیرون شد از ھفتخوانش نبود خمار كدامین مي اش درگرفت ؟ كه از ساقي مرگ ساغر گرفت

بیداد رفت م چهپدر را ندان كه تیمار فرزندش از ياد رفت

www.ael.af

38

فرياد

مشت مي كوبم بر در پنجه مي سايم بر پنجره ھا

خفقان من دچار خفقانم من به تنگ آمده ام از ھمه چیز

بگذاريد ھواري بزنم آي

ھستم با شما اين درھا را باز كنید

من به دنبال فضايي مي گردم لب بامي

كوھي دل صحرايي سر كه در آنجا نفسي تازه كنم

آه مي خواھم فرياد بلندي بكشم

كه صدايم به شما ھم برسد من به فرياد ھمانند كسي كه نیازي به تنفس دارد

مشت مي كوبد بر در پنجه مي سايد بر پنجره ھا

محتاجم سر خواھم داد منھموارم را

كندچاره درد مرا بايد اين داد از شما خفته چند ايد با من فرياد كند ؟ چه كسي مي

www.ael.af

39

عمر ويران

ديوار سقف ديوار اي در حصار حیرت زنداني

قرباني اي درغبار غربت اي يادگار حسرت و حیراني

برخیز اي چشمه خسته دوخته بر ديوار

بیمار بیزار تو رنگ آسمان را

از ياد برده اي ن اگر بپرسياز م ديري است مرده اي برخیز

خود را نگاه كن به چه ماني حصار به تصوير غمگین درين

اي آتش فسرده نداني

با روح كودكانه شدي پیر میز و دفتر و ديوار يك عمر جان ترا سپرد به ديوان

پاي ترا فشرد به زنجیر برخیز

بیرون از اين حصار غم آلود زندگاني جاري استجاري است

كه شوق با تو غريبه است دردا دردا كه شور از تو فراري است

برخیز نسیم بیاويز در مرھم ھر چند زخم ھاي تو كاري است

آه اين شیار ھا كه پیشاني است خط شكست ھاست

در برج روح تو كزپاي بست روي به ويراني است ھا ؟ خط شكست نه كه ھر سطرش ر قصه ھاي پريشاني استطوما

ديوار اي چشم خسته دوخته بر برخیز و بر جمال طبیعت چشمي مان پنجره واكن سبكبال ھمچون كبوتر

خود را به ھر كرانه رھا كن از اين سیاه قلعه برون آي

شرابخانه شنا كن در آن با يادھاي كودكي خويش مھتاب را به شاخه بپیوند

ه صدا كنرا به كوچ خورشید برخیز

اي چشم خسته دوخته بر ديوار بیمار

www.ael.af

40

بیزاره بیرون ازين حصار غم آلود

تا يك نفس براي تو باقي است به دل گريستنت ھست جاي

وقت دوباره زيستنت نیست برخیز

www.ael.af

41

دو قطره پنھاني

شكست و ريخت به خاك و به باد داد مرا مرا ھرگز كسي نزادچنانكه گويي

مرا به خاك سپردند و آمدند و گذشت تكان نخورد درين بي كرانه آب از آب

ستاره مي تابید بنفشه مي خنديد

زمین به گرد سر آفتاب مي گرديد ھمان طلوع و غروب و ھمان خزان و بھار

ھمان ھیاھو بازار جاري به كوچه و

ھمان تكاپو رارآن گیر و دار آن تك

مرا ھمان زمانه كه ھرگز نخواست شاد نه مھر گفت و نه ماه

نه شب نه روز شد؟ كه اين رھگذر كه بود و چه

نه ھیچ دوست كه اين ھمسفر چه گفت و چه خواست

و ھمسفران نديد يك تن ازين ھمرھان كه اين گسسته غباري به چنگ باد ھوا است

يبه دست ويران تو اي سپرده دلم را ھمین تويي تو كه شايد

دو قطره پنھاني درافتد غم پشیماني شبي كه با تو

سرشك تلخي در مرگ من مي افشاني تويي ھمین تو كه مي آوري به يادمرا

www.ael.af

42

ھرگز، ھمیشه، ھنوز

ھزار سال به سوي تو آمدم افسوس

محال ھنوز دوري دور از من اي امید ھمیشه دورتريھنوز دوري آه از

ھمیشه اما در من كسي نويد دھد مي رسم به تو كه شايد ھزارسال دگر

صداي قلب ترا پشت آن حصار بلند

ھمیشه مي شنوم ھمیشه سوي تو مي آيم ھمیشه در راھم ھمیشه مي خواھم ھمیشه با توام اي جان

ھمیشه با من باش ھمیشه اما

به راه ھرگز مباش چشم ھمیشه پاي بسي آرزو رسیده به سنگ

ھمیشه خون كسي ريخته است بر درگاه

www.ael.af

43

اي بھار

اي بھار اي بھار

اي بھار تو پرنده ات رھا

به بار بنفشه ات مي وزي پر از ترانه

مي رسي پر از نگار ھركجا رھگذار تست

شاخھھاي ارغوان شكوفه ريز ه بارخوشه اقاقیا ستار

بیدمشك زرفشان لشكر ترا طاليه دار

بوي نرگسي كه مي كني نثار شاخسار برگ تازه اي كھمي دھي به چھره تو در فضاي كوچه باغ

شعر دلنشین روزگار آفرين آفريدگار اي طلوع تو

در میان جنگل برھنه چون طلوع سرخ عشق

عشق چون طلوع سرخ پشت شاخه كبود انتظار

بھاراي اي ھمیشه خاطرات عزيز

كجا ؟ عاقبت كدام دل ؟

كدام دست ؟ آشتي دھد من و ترا؟ رستخیز تو به ھر كرانه گرم

من خزان جاودانه پشت میز يك جھان ترانه ام شكسته در گلو

بي جوانه ام نشسته روبرو شعر پشت اي ديرچه ھاي بسته

مي زنم ھوار بھار اي بھار اي بھار اي

www.ael.af

44

ساقي

كاش مي ديدم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است

وقتي كه تو لبخند نگاھت را آه مي تاباني

بال مژگان بلندت را مي خواباني

آه وقتي كه توچشمانت آن جام لبالب از جاندارو را

سوخته مي گرداني سوي اين شتنه جان موج موسیقي عشق

ذرداز دلم مي گ روح گلرنگ شراب

تنم مي گردد در دست ويرانگر شوق

پرپرم مي كند اي غنچه رنگین پر پر آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد من در

برگ خشكیده ايمان را در پنجه باد

شیطان خواھش را رقص در آتش سبز

نور پنھاني بخشش را در چشمه مھر

اھتزاز ابديت را مي بینم یش از اين سوي نگاھت نتوانم نگريستب

ابديت را ياراي تماشايم نیست اھتزاز كاش مي گفتي چیست

جاري است آنچه از چشم تو تا عمق وجودم

www.ael.af

45

دور

من پا به پاي موكب خورشید يك روز تا غروب سفر كردم

كوچك است دنیا چه وين راه شرق و غرب چه كوتاه

میان زمین و ماهتنھا دو روز راه اما من و تو دور

آنگونه دور دور كه اعجاز عشق نیز نرساند ز ھیچ راه ما را به يكديگر

آه

www.ael.af

46

دام

نه عقابم نه كبوتر اما چون به جان آيم در غربت خاك

شعر بال جادويي بال رويايي عشق

مي رسانند به افالك مرا اوج میگیرم اوج

دور ازين مرحله دور ي شومم مي روم سوي جھاني كه در آن

افشاني نور ھمه موسیقي جان ست و گل ھمه گلبانگ سرور تا كجاھا برد آن موج طربناك مرا

و پري بر لب آن بم بلند نرده بال ياد مرغان گرفتار قفس مي كشد باز سوي خاك مرا

www.ael.af

47

شكوه رستن

اك نفس مي كشد ؟ بینديشیمچگونه خ چھزمھرير غريبي

مھر شكست چھره فسرد سینه خاك

شكافت زھره سنگ پرندگان ھوا دسته دسته جان دادند

گل آوران چمن جاودانه پژمردند در آسمان و زمین ھول كرده بود كمین

تنگناي زمان مرگ كرده بود درنگ به به سر رسیده بود جھان

ت سپھرپاسخي نداش دوباره باغ بخندد ؟ كسي نداشت يقین

چه زمھرير غريبيمي كشد ؟ نه خاك نفس.چگ

بیاموزيم شكوه رستن اينك طلوع فروردين

گداخت آن ھمه برف دمید اينھمه گل

شكفت اين ھمه رنگ زمین به ما آموخت بايد كه پاي پس نكشیم ز پیش حادثه مگر كه از خاكیم ؟ ید زمین ما چراغ نفس نكشیمنفس كش

www.ael.af

48

شكسته

آن سوي صحرا پشت سنگشتان مغرب در شعله ھاي واپسین مي سوخت خورشید

وز بازتاب سرخ غمگین درين سوي مي سوخت از نو تخت جمشید

روياي دور آن شبیخون من بودم و وان سرخي بیمار گون آرام آرام

شد آتش و خون وفان و تاراجتاريكي و ت

پرواز مشعل ھا ھیاھوي سواران موج بلند شعله تا اوج ستون ھا فرياد ره گم كردگان در جنگل دود

بي حرف بدرود دود در آتش ماندگان از ھم فروپاشیدن ايوان و تاالر ديوار در ھم فرو پیچیدن دروازه

بر روي بام و پله در داالن و دھلیز ونريزبیداد خنجرھاي خ

جنگ تن به تن بود غوغاي اوج شكوه شرق گرم سوختن بود من بود دود سیاھش بي امان در چشم

بر نقش ديواري در آن ھنگامه ديدم تنديس پاك اورمزد افتاده بر خاك

شمشیر دست اھريمن كم كم نھیب شعله ھا كوتاه مي شد

مي ريخت خاموش شب مثل خاكستر فرو مھتابدر پرتو لرزان

سنگ و ستونھاي به خاك افتاده از دور اردوي سرببازان خسته رويح پريشان زمان اينجا و آنجا

بالین مجروحان نشسته چون سايه بر بھتي به بغض آمیخته در ھر گلويي راه بر فرياد بسته چشم جھان ناه تا جاودان بیدار مي ماند من بازمي گشتم شكسته

www.ael.af

49

بكباران ساحل ھاس

لب دريا نسیم و آب و آھنگ شكسته ناله ھاي موج بر سنگ

دلي داند كه ما را مگر دريا چه توفان ھاست دراين سینه تنگ آب تب و تابي است در موسیقي كجا پنھان شده است اين روح بي تاب ؟

فرازش شوق ھستي شور پرواز غم سكوتش مرگ و مرداب فرودش

ه را بر سینه كوهسپردم سین انبوه غريق بھت جنگلھاي

غروب بیشه زارانم درافكند به جنگلھاي بي پايان اندوه

خورشید پرپر لب دريا گل به ھر موجي پري خونین شناور

به كام خويش پیچاندن و بردند مرا اگر مردابھاي سرد باور

بخوان اين مرغ مست بیشه دور نورصدايت شادي و كه ريزد از

قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه پرشور ھزاران نغمه دارم چون تو

لبدريا غريو موج و كوالك فروپیچد شب در باد نمناك

آن ابر تاريك نگاه ماه در نگاه ماھي افتاده بر خاك

پريشان است امشب خاطر آب راھي مي زند آن روح بي تاب ؟ چه

سبكباران ساحل ھا چه دانند و گرداب ب تاريك و بیم موجش

لب دريا شب از ھنكامه لبريز خروش موجھا پرھیز پرھیز

توفان كه صد فرياد گم شد در آن چه برمي آيد از واي شباويز شكفته چراغي دور در ساحل

من و دريا دو ھمراه نخفته ھمھشب گفت دريا قصه با ماه من حرف نگفته دريغا حرف

www.ael.af

50

دريا

يك سینه بود و اينھمه فرياد مي برد بانگ خود را تا برج آسمان مي كوفت مشت خود را بر چھره زمان

زنجیرخ مي گسست ديوار مي شكست انگار حق خود را مي خواست

مي زد به قلب توفان مي افتاد خشمگینتر مي رفت و

برمي گشت مي ماند و سھمگین تر برمي خاست

ھمه فرياد د و اينيك سینه بو تنھا اما شكوھمند توانا دريا

www.ael.af

51

نخجیر

براي كودكان سوگند بايد خورد دريا درخت اينجا كه روزي موج مي زد بال مي گسترد چون مبارك دم نسیمي بود و پروازي و آوازي

فشانده گیسوان رودي گشوده بازوان دشتي چمنزاري و گلگشتي

بود ه كشتزاران و بنفشه جو كنارانشكو خروش آب بود و ھاي و ھوي گله

غوغاي جواناني كه شاد و خوش افكندند رخت اينجا مي

سالم گرم مشتي مردمان نیك بخت اينجا امیدي بود صفاي خاطري عشق و ترنم شیرين عزيزم برگ بیدي بود مردم گل گندم گل گندم نگاه دختر

ه پیش آمد كه آن گل ھاي خوبي ناگھان پژمرد ؟چه پیش آمد چ رحمت را مگر دستي شبي دزديد و با خود برد محبت را و

كجا باور كنند آن روزگاران را براي كودكان سوگند بايد خورد

است چه جاي چشمھو بید و چمن راه نفس بسته زمین با آسمان اي داد با پوالد پیوسته است

پري وار پرستو را از.د پردگر در خواب بايد دي صفاي بیشه زار و سايه بید لب جو را چراغ چشمه آھو را در انبوه سپیداران

به روي دشت ھا از دختران پیرھن رنگین ھیاھو را خواب بايد ديد دگر در

كجا اما تواند خفت اين گم كرده ره در جنگل آھن من ؟ناله داد از كدامین دوست يا دش كجا آيا تواند

رود از من رھايي را نه دستي مي رسد از تو نه پايي مي چو پیكان خورده نخجیري به دام افتاده سخت اينجا

www.ael.af

52

رنگین كمان گل

در انتھاي عالم دشتي است بي كرانه

فروخفته زير برف آسمان بسته مه آلود با

با كاج ھاي لرزان آواره در افق با جنگل برھنه آبگیر يخ زده با

با كلبه ھاي خاموش بي ھیچ كورسويي

ھويي بي ھیچ ھاي و با خیل زاغھاي پريشان

خنیاگران ظلمت و غربت گريخته از چنگ تازيانه بوران

پرھا گسیخته با زوزه ھاي گگ گرسنه

در زمھرير برف ھاي ذھن من از عھد كودكي در پرده

سرماي سخت بھمن و اسفند نه نقش بسته استاينگو اھريمني اماھمیشه در پي اسفند ھنگامه طلوع بھار است و ايمني ھر چه تیره تر شود آخر سحرشود شب

اينك شكوه نوروز سالھاي دور آن سان كه ياد دارمش از

و انگار قرن ھاست كه در انتظارمش آن سوي دشت خالي اسفند

كوھي است شكل كوه دماوند مردمان ھمه خوابند ناگھانيك شب كه

دست ھا از دور آواز و ساز و ھلھله اي مي رسد به گوش طبل بزرگ رعد

خروش بر مي كشد شالق سرخ برق

خون فسرده در دل ابر فشرده را م يآورد به جوش

باران مھربان بوي خوش طراوت و رحمت

آن گاه سپھر درياي روشنايي در نیلي

ه پروانگان نورمعراج شاعران در ھاله بزرگ سپیده

ظھور مھر گردونه طاليي خورشید با اسب ھاي سركش

با يالھاي افشان نیزه زرين بیدمشك با صد ھزار

بر روي كوھسار پديدار مي شود

www.ael.af

53

ديو سپید برف سھمگینش از خواب بیدار مي شود

تا دست میبرد كه بجنبد ز جاي خويش گرفتار مي شود در چنگ آفتاب

در قله دماوند بر دار مي شود آنك بھار

رنگین كمان كز زير طاق نصرت چون جان روان به كوچه و بازار مي شود

دشت بزرگ نسیم از نفس تازه

گلزار مي شود بار دگر زمانه از عطر از شكوفه

ترانه از بوسه از وز مھر جاودانه

سرشار مي شود

www.ael.af

54

آواي درون

كسي باور نخواھد كرد اما من به چم خويش مي بینم چشم خلق بي فرياد مي میرد كھمردي پیش نه بیمار است نه بردار است

فروتابیده شمشیري نه درقلبش نه تا پر در میان سینه اش تیري فرياد تدبیري كسي را نیست بر اين مرگ بي

لبش خندان و دستش گرم نگاھش شاد

از ھر چه غم آزاد تو پنداري كه دارد خاطري اما من به چشم خويش مي بینم شعله در نیزار به آن تندي كه آتش مي دواند

به آن تلخي كه مي سوزد تن آيینه در زنگار مي پوسد دارد از درون خويش بسان قلعه اي فرسوده كز طاق و رواقش خشت م يبارد

ھم زفرو مي ريزد ا در سكوت مرگ بي فرياد

چنین مرگي كه دارد ياد ؟ تواند داد ؟ كسي آيا نشان از آن

نمي دانم كه اين پیچیده با سرسام اين آوار درين جانھاي تنگ و تار چه مي بیند چه میبیند درين دلھاي ناھموار شبھاي وحشت بار چه میبیند درين نمي دانم ببینیدش

و دستش گرملبش خندان نگاھش شاد

نمي بیند كسي اما ماللش را چو شمع تندسوز اشك تا گردن زوالش را

پژمردن باغ دالويز خیالش را فرو صداي خشك سر بر خاك سودن ھاي بالش را

نخواھد كرد كسي باور

www.ael.af

55

پس از مرگ بلبل

نفس مي زند موج نفس مي زند موج

ساحل نمي گیردش دست زند موج س ميپ فغاني به فرياد رس مي زند موج

من آن رانده مانده بي شكیبم راھم به فرياد رس بسته كه

دست فغانم شكسته جاي زمین زير پايم تھي مي كند زمان در كنارم عبث مي زند موج

نه در من غزل مي زند بال ھوس مي زند موج مه در دل

رھا كن رھا كن رد چندان نپايدكه اين شعله خ

سوزنده بايد يكي برق كزين تنگنا ره گشايد كران تا كران خار و خس م يزند موج

گر ايننغمه اين دانه اشك درين خاك رويید و بالید و بشكفت بلبل ببینید پس از مرگ

چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج

www.ael.af

56

ھمراه

حاين كیست گشوده خوشتر از صب پیشاني بي كرانه در من

چیست كه مي زند پر و بال وين ھمراه غم شبانه در من

از شوق كدام گل شكفته ست اين باغ پر از جوانه در من وز شور كدام باده افتد

در من اين گريه بي بھانه جادوي كدام نغمه ساز است

افروخته اين ترانه در من بلبل مست فرياد ھزار

ه كشد زبانه در منپیوست اي ھمره جاودانه بیدار

شرابخانه در من چون جوش تنھا تو بخواه تا بماند اين آتش جاودانه در من

www.ael.af

57

فرياد ھاي سوخته

من با كدام دل به تماشا نشسته ام آسوده

را مرگ آب و ھوا و نبات مرگ حیات را ؟ من با كدام يارا

ر سنگیندر اين غبا را خاموش مانده ام ؟ مرگ پرندھھا در انھدام جنگل در انقراض دريا

ماھي در قتل عام من با كدام مايه صبوري

فرياد برنداشته ام ؟!....آي

شر پیكار خیر و كز بامداد روز نخستین آغاز گشته بود

رسیده است در اين شب بلند به پايان گر گريخته ستخیر از زمین به عالم دي

كه بگذريم وين خون گرم اوست كه ھر جا بر خاك ريخته ست

در تنگناي دلھره اينك چه كاريم ؟ خاموش و خشمگین به

فرياد ھاي سوخته مان را در غربت كدام بیابان

خسته برآريم ؟ از سینه ھاي اي آرزوي دور! اي كودك نیامده

كي چھره مي نمايي؟ كه نمي بینمت درستمبھمي اي نور

كي پرده مي گشايي ؟ امروز دست گیر كه فردا

دست رفته است از انسان خسته اي كه نجاتش به دست تست

www.ael.af

58

حلول

يك شب از دست كسي باده اي خواھم خورد

اسرار جھان خواھد برد كه مرا با خود تا آن سوي با من از ھست به بود با من از نور به تاريكي

شعله به دود از با من از آوا تا خاموشي

دورتر شايد تا عمق فراموشي خواھد پیمود راه

كي از آن سرمستي خواھم رست ؟ كي به ھمراھان خواھم پیوست ؟

امیدي را در خود من بارور ساخته ام تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام مثل تابیدن مھري در دل

جانمثل جوشیدن شعري از مثل بالیدن عطري در گل جريان خواھم يافت مست از شوق تو از عمق فراموشي راه خواھم افتاد باز از ريشه به برگ

باز از بود به ھست باز از خاموشي تا فرياد

تن را تا خاك تماشا كردي سفر سفر جان را از خاك به افالك ببین

جويي گر مرا مي سبزه ھا را درياب

با درختان بنشین كي ؟ كجا ؟ آه نمي دانم اي كدامین ساقي

اي كدامین شب منتظر مي مانم

www.ael.af

59

با تمام اشكھايم

شرم تان باد اي خداوندان قدرت بس كنید

و قساوت بس كنید از اينھمه ظلم بس كنید

اي نگھبانان آزادي نگھداران صلح

خ رھنمونتان تا قعر دوز اي جھان را لطف سرب داغ است اينكه مي باريد بر دلھاي مردم سرب داغ

موج خون است ايم كه مي رانید بر آن كشتي خودكامگي موج خون كر گر نه كوريد و نه

گر مسلسل ھاتان يك لحظه ساكت مي شوند بشنويد و بنگريد

آزرده است واي مادرھاي جان بشنويد اين اري مي كنندكاندرين شبھاي وححشت سوگو

اين بانگ فرزندان مادر مردھاست بشنويد كز ستم ھاي شما ھر گوشه زاري مي كنند

بنگريد اين كشتزاران را كه مزدوران تان كنند روز و شب با خون مردم آبیاري مي

بنگريد اين خلق عالم را كه دندان بر جگر بیدادتان را بردباري میكنند سنگ چشمان بر خداستدست ھا از دست تان اي گر چه مي دانم

ندارد خواب مرگ بي گناھان است وجدان شماست آنچه بیداري خواھش مي كنم با تمام اشك ھايم باز نومیدانه

بس كنید بس كنید

فكر مادرھاي دلواپس كنید اين غنچه ھاي نازك نورس كنید رحم بر بس كنید

www.ael.af

60

مسیح بر دار

ذشت آنجاچه مي گ كه از طلوع سحر خورشید به جاي موج سپاس از دمیدن به جاي بانگ نیايش در آستانه صبح

غبار و دود به اوج كبود جاري بود ھواي سربي سنگین به سینه ھا مي ريخت

لھیب كوره آھن به شھر مي پیچید میگذشت آنجا چه

كه جاي نازگل و ساز و باد و رقص درخت خنده بختبه جاي

غبار مرگ بر اندام برگ مي باريد نسیم سوخته پر مي گريخت مي افتاد درخت جان مي داد

كبوتران گريزان در آسمان دانند رود چه بود كه حال ماھي در زھرناك

كه چشم بید در آن جاري پلید چه ديد رمید كه نیكروزي از آدمي چگونه

كبوتران دانند جاودان خاموشچراغ و آينه آب به استغاثه بلند نگاه و دست درختان نه ماه را دگر آن چھره گشود به ناز

روشن از لبخند نه مھر را دگر آن روي چه میگذشت آنجا ؟ چه مي گذشت ؟

نگاھي ازين دريچه به شھر به مرغ و ماھي دريا به كوه و جنگل و دشت

ستم تن مسیح طبیعت به چار میخ ه سینه اندوه جاوداني خمسرش ب

www.ael.af

61

تنگنا

چنان فشرده شب تیره پا كه پنداري ھزار سال بدين حال باز مي ماند به ھیچ گوشه اي از چارسوي اين مرداب خروس آيه آرامشي نمي خواند

انتظار سیاھي چه سپیده مي داند ؟

www.ael.af

62

در میان برگھاي زرد

رمتاب مي خو تاب مي خورم مي روم به سوي مھر سوي ماه مي روم به

در كجا به دست كیست بند گاھواره ام ؟

برگھاي زرد زرد برگھاي روي راھي از ازل كشیده تا ابد

مثل چشم ھاي منتظر نگاه میكنند نگاھشان چگونه بنگرم در

چگونه ننگرم ؟ از میانشان چگونه بگذرم

؟ مچگونه نگذر بسته راه چاره ام

از درون آينه چھرھاي شكسته خسته كه بانگ مي زند

وقت رفتن است چھره اي شكسته خسته از برون جواب مي دھد

است؟ نوبت من من در انتظار يك شاياره ام

حرفھاي خويش را نھفته ام از تمام مردم جھان با درخت و چاه و چشمه ھم نگفته ام

قصه شنیده آهمثل كسي دوباره ام نشنود

اي كه بعد من درون گاھواره ات سالھاي سال

مھر مي روي به سوي مي روي به سوي ماه

يك درنگ يك نگاه

ابد روي راھي از ازل كشیده تا در میان برگھاي زرد

مي تپد به ياد تو ھنوز قلب پاره پاره ام

www.ael.af

63

گناه دريا

به درياي وجودچه صدف ھا كه سینه ھاشان ز گھر خالي بود

نشناخته از بي ھنري ننگ شرم ناكرده از اين بي گھري سوي ھر درگھشان روي نیاز

ھمه جا سینه گشايند به ناز زندگي دشمن ديرينه من من چنگ انداخته در سینه

روز و شب با من دارد سر جنگ ھر نفس از صدف سینه تنگ

آورده به چنگ ن گھردامن افشا ھمه كوبیده به سنگ... وان گھرھا

www.ael.af

64

نغمه ھا

دل از سنگ بايد كه از درد عشق ننالد خدايا دلم سنگ نیست

عشق او چنگ اندوه ساخت مرا كه جز غم در اين چنگ آھنگ نیست

نبود به لب جز سرود امیدم وش كردمرا بانگ اين چنگ خام

چنان دل به آھنگ او خو گرفت خود را فراموش كرد كه آھنگ

نمي دانم اين چنگي سرونوشت چه مي خواھد از جان فرسوده ام كجا مي كشانندم اين نغمه ھا كه يكدم نخواھند آسوده ام

بر گرفتم دريغ دل از اين جھان ھنوزم به جان آتش عشق اوست در اين واپسین لحظه زندگي

ھنوزم در اين سینه يك آرزوست دلم كرده امشب ھواي شراب

برآرد خروش شرابي كه از جان شرابي كه بینم در آن رقص مرگ

شرابي كه ھرگز نیابم بھوش وارھم از غم عشق او مگر

مگر نشنوم بانگ اين چنگ را ھمه زندگي نغمه ماتم است

نمي خواھم اين ناخوش آھنگ را

www.ael.af

65

آتش پنھان

گرمي آتش خورشید فسرد مھرگان زد به جھان رنگ دگر

اين چنگي پیر پنجه خسته ره ديگر زد و آھنگ دگر

زندگي مرده به بیراه زمان افسانه ھستي كوتاه كرده

جز به افسوس نمي خندد مھر جز به اندوه نمي تابد ماه باز در ديده غمگین سحر

عت پیداستروح بیمار طبی غروب باز در سردي لبخند

رازھا خفته ز ناكامي ھاست شاخه ھا مضطرب از جنبش باد

مي پرھیزند در ھم آويخته برگھا سوخته از بوسه مرگ تك تك از شاخه فرو میريزند

باد خزاني خاموش مي كند شعله سركش تابستان را

دست مرگ است و ز پا ننشیند ان رايغما نبرد بست تا به

دلم از نام خزان مي لرزد زانكه من زاده تابستانم

شعر من آتش پنھان من است روز و شب شعله كشد در جانم

حیات مي رسد سردي پايیز تاب اين سیل بالخیز نیست غنچه ام نشكفته به كام

نیست طاقت سیلي پايیزم

www.ael.af

66

سرگذشت گل غم

كردم بازتا در اين دھر ديده گل غم در دلم شكفت به ناز

تا كه خنده پیدا شد بر لبم گل او ھم به خنده اي وا شد ھر چه بر من زمانه مي ازود گل غم را از آن نصیبي بود

ھمچو جان در میان سینه نشست ھم پیوست رشته عمر ما به

چون بھار جوانیم پژمرد گفتم اين گل ز غصه خواھد مرد

چو روزگار شكستي ھست ايا دلم ر مي كنم چون درون سینه نگاه

آه آه از اين بخت بد چه بینم گل غم مست جلوه خويش است ھر نفس تازه روتر از پیش است

ماتم بود زندگي تنگناي گل گلزار او ھمین غم بود

او گلي را به سینه من كاشت خزان نخواھد داشت كه بھارش

www.ael.af

67

اسیر

جان مي دھم به گوشه زندان سرنوشت سر را به تازيانه او خم نمیكنم

افسوس بر دو روزه ھستي نمي خورم زاري براين سراچه ماتم نمي كنم

تازيانه ھاي گرانبار جانگداز با پندارد آنكه روح مرا رام كرده است

نگر كه فريبم نداده است جان سختیم ندگیش نام كرده استاين بندگي كه ز

ندارم كه زندگي بیمي به دل ز مرگ جز زھر غم نريخت شرابي به جام من

حیات گر به من تنگناي مالل آور آسوده يك نفس زده باشم حرام من

تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب مي پوشم از كرشمه ھستي نگاه را

ھر صبح و شام چھره نھان میكنم به اشك نگرم تبسم خورشید و ماه راتا ن

اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت راه آشیان خود از ياد برده ام من

يك دم مرا به گوشه راحت رھا مكن كن كه بدانم نمرده ام با من تالش

اي سرنوشت مرد نبردت منم بیا ام ھنوز زخمي دگر بزن كه نیفتاده

شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ روح مرا در آتش بیداد خود بسوز

اي سرنوشت ھستي من در نبرد تست بر من ببخش زندگي جاودانه را

دست مرگ ز بندم رھا كند منشین كه محكم بزن به شانه من تازيانه را

www.ael.af

68

شباھنگ

باور نداشتم كه گل آرزوي من با دست نازنین تو بر خاك اوفتد

وز به جان مي پرستمتاين ھمه ھن با يا اهللا اگر كه عشق چنین پاك اوفتد

ھنوز به ديدار واپسین مي بینمت فريدون خدا نخواست: گريان درآمدي كه جز تو خايي نداشتم غافل كه من به

اما دريغ و درد نگفتي چرا نخواست چشم او نكوست بیچاره دل خطاي تو در

وب كردھر آنچه كه او كرد خ: گويد به من خورشید آرزو فرداي ما نیامد و

آنگه غروب كرد تنھا سپیده اي زد و ماتمم بر گور عشق خويش شباھننگ داني چرا نواي عزا سر نمي كنم تو صحبت محبت من باورت نبود

دوستي ز تو باور نمي كنم من ترك پاداش آن صفاي خدايي كه در تو بود

ادترانه ترا يادگار ب اين واپسین ماند به سینه ام غم تو يادگار تو

با تو يار باد ھرگز غمت مباد و خدا ديگر ز پا افتاده ام اي ساقي اجل

شراب را لب تشنه ام بريز به كامم اي آخرين پناه من آغوش باز كن تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

www.ael.af

69

گل خشكیده

خورشیدبر نگه سرد من به گرمي مي نگرد ھر زمان دو چشم سیاھت تشنه اين چشمه ام چه سود خدا را

شبنم مرا نه تاب نگاھت و برق نگاھي جز گل خشكیده اي

از تو در اين گوشه يادگار ندارم رفتم زان شب غمگین كه از كنار تو

يك نفس از دست غم قرار ندارم اي گل زيبا بھاي ھستي من بود

ده اي ز كوي تو بردمخشكی گر گل گوشه تنھا چه اشك ھا فشاندم

سینه فشردم وان گل خشكیده را به آن گل خشكیده شرح حال دلم بود

گويم از دل پر درد خويش با تو چه جز به تو درمان درد از كه بجويم

من دگر آن نسیتم به خويش مخوانم گل خشكیده ام به ھیچ نیرزم من

ببندمعشق فريبم دھد كه مھر عشق نورزم مرگ نھیبم زند كه

پاي امید دلم اگر چه شكسته است دست تمناي جان ھمیشه دراز است تا نفسي مي كشم ز سینه پر درد

چشم خدا بین من به روي تو باز است

www.ael.af

70

بعد از من

مرا عمري به دنبالت كشاندي سرانجامم به خاكستر نشاندي

دفتر دل را و افسوس ربودي كه سطري ھم از اين دفتر نخواندي

سوخت گرفتم عاقبت دل بر منت پس از مرگم سركشي ھم فشاندي

گذشت از من ولي آخر نگفتي به امید كه ماندي كه بعد از من

www.ael.af

71

شمع نیم مرده

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ايم انه را به تماشا نشسته ايماھل زم

بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج بیخود امید بسته و بیجا نشسته ايم

ما را غم خزان و نشاط بھار نیست آسوده ھمچو خار به صحرا نشسته ايم

دست ما ز دامن مقصد كوته است گر از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم

رامنتظر نگذاريم مرگ تا ھیچ ما رخت خويش بسته مھیا نشسته ايم

ايمن نبوده ايم يكدم ز موج حادثه چون ساحلیم و بر لب دريا نشسته ايم

ھمچنان از عمر جز مالل نديدم و چشم امید بسته به فردا نشسته ايم دھر آتش به جان و خنده به لب در بساط

چون شمع نیم مرده چه زيبا نشسته ايم نواي غم انگیز ما ببخشاي گل بر اين

كز عالمي بريده و تنھا نشسته ايم تا ھمچو ماھتاب بیايي به بام قصر

مانند سايه در دل شب ھا نشسته ايم تا با ھزار ناز كني يك نظر به ما

يكدل و ھزار تمنا نشسته ايم ما چون مرغ پر شكسته فريدون به كنج غم

كشیده و شكیبا نشسته ايم سر زير پر

www.ael.af

72

پرستو

ستاره گم شد و خورشید سر زد پرستويي به بام خانه پر زد

صبحم ثفاي آرزويي در آن شب انديشه را رنگ سحر زد خاك پرستو باشیم و از دام اين

گشايم پر به سوي بام افالك ز چشم انداز بي پايان گردون

دنیايي طربناك در آويزم به و از بام ھستيپرستو باشم

بخوانم نغمه ھاي شوق و مستي سرودي سر كنم با خاطري شاد

آزادي پرستي سرود عشق و به بامي پرستو باشم از بامي

صفاي صبح را گويم سالمي بھاران را برم ھر جا نويدي

دھم ھر سو پیامي جوانان را تو ھم روزي اگر پرسي ز حالم

لب بامت ز حال دل بنالم پروا كنم بر من نگیري وگر

كه مي ترسم زني سنگي به بالم

www.ael.af

73

آفتاب پرست

در خانه خود نشسته ام ناگاه مرگ آيد و گويدم ز جا برخیز

جامه عاريت به دور افكن اين وين باده جانگزا به كامت ريزا

بگريزم خواھم كه مگر ز مرگ ممي خندد و مي كشد در آغوش پیمانه ز دست مرگ مي گیرم

با ھراس مي نوشم مي لرزم و آن دور در آن ديار ھول انگیز

گورم بي روح فسرده خفته در لب بر لب من نھاده كژدمھا بازيچه مار و طعمه مورم

كه تنھا مرگ در ظلمت نیمه شب بنشسته به روي دخمه ھا بیدار

ومانده مار و مور و كژدم را زوزه مي كشد كفتارمي كاود و

روزي دو به روي الشه غوغايي است سكوت مي كند غوغا آنگاه

رويد ز نسیم مرگ خاري چند پوشد رخ آن مغاك وحشت زا سالي نگذشته استخوان من در دامن گور خاك خواھد شد

انجام وز خاطر روزگار بي اين قصه دردناك خواھد شد اي رھگذران وادي ھستي

فرياد مرگ مي زنماز وحشت بر سینه سرد گور بايد خفت

ھر لحظه به مار بوسه بايد داد چه سرنوشت جانسوزي اي واي

اينست حديث تلخ ما اين است ده روزه عمر با ھمه تلخي

انصاف اگر دھیم شیرين است از گور چگونه رو نگردانم

تابانم من عاشق آفتاب من روزي اگر به مرگ رو كردم

كرده خويشتن پشیمانماز ھواي جان بخشم من تشنه اين

ديوانه اين بھار و پايیزم تا مرگ نیامدست برخیزم

زندگي بیاويزم در دامن

www.ael.af

74

سكوت

دال شب ھا نمي نالي به زاري سر راحت به بالین مي گذاري

صاحب درد بودي ناله سر كن تو خبر از درد بیدردي نداري

شادماني است كه رنجتبنال اي دل بمیر اي دل كه مرگت زندگاني است

میاد آندم كه چنگ نغمه سازت ز دردي بر نیانگیزد نوايي

میاد آندم كه عود تار و پودت آشنايي نسوزد در ھواي

دلي خواھم كه از او درد خیزد بسوزد عشق ورزد اشك ريزد

سكوت جانگزا را به فريادي و ھو كنبھم زن در دل شب ھاي

و گر ياري فريادت نمانده است چو مینا گريه پنھان در گلو كن صفاي خاطر دل ھا ز درد است

ھمچون گور سرد است دل بي درد

www.ael.af

75

معراج

آنجا چشمه خورشید ھاست: گفت آسمان ھا روشن از نور و صفا است

موج اقیانوس جوشان فضا است باالتر كجاست: من گفتم كه باز

جھاني ديگر است باالتر: گفت عالمي كز عالم خاكي جداست پھن دشت آسمان بي انتھاست

من گفتم كه باالتر كجاست باز باالتر از آنجا راه نیست: گفت

كبرياست زانكه آنجا بارگاه آخرين معراج ما عرش خداست

باالتر كجاست: بازمن گفتم كه اي در ديگانم خیره شد لحظه اين انديشه ھا بس نارساست: گفت

كن نگاه از چشم شاعر: گفتمش تا نپنداري كه گفتاري خطاست

دورتر از چشمه خورشید ھا اين عالم بي انتھا برتر از

باز ھم باالتر از عرش خدا عرصه پرواز مرغ فكر ماست

www.ael.af

76

غروب پايیز

لم خون شد از اين افسرده پايیز از اين افسرده پايیز غم انگیز غروبي سخت محنت بار دارد

ھمه درد است و با دل كار دارد زندگاني ست شرنگ افزاي رنج

غم او چون غم من جاوداني ست افق در موج اشك و خون نشسته

شرابش ريخته جامش شكسته گل و گلزار را چین بر جبین است

واپسین است اه گل نگاهنگ پرستوھايي وحشي بال در بال

امید مبھمي را كرده دنبال خورشید نور زندگاني نه در

نه در مھتاب شور شادماني فلق ھا خنده بر لب فسرده

ھا عقده در ھم فشرده سفق كالغان مي خروشند از سر كاج

كه شد گلزار ھا تاراج تاراج درختان در پناه ھم خزيده

روي بامھا گردن كشیدهز غضبناك خورد گل سیلي از باد

به ھر سیلي گلي افتاده بر خاك چمن را لرزه ھا در تار و پود است

ز سیلي ھا كبود استمريمرخ گلستان خرمي از ياد برده

را باد برده به ھر جا برگ گل نشان مرگ در گرد و غبار است حديث غم نواي آبشار است

كودكان بینوا رابینم چو كه مي بندند راه اغنیا را

ناني مگر يابند با صد ناله در اين سرماي جان فرسا مكاني

سري باال كنم از سینه كوه درياي اندوه دلم كوه غم و

اھم مي شكافد آسمان را مگر جويد نشان بي نشان را

درآويزد به زاري به دامانش بنالد زينھمه بي برگ و باري

لخ اينان باز گويدحديث ت كلید اين معما باز جويد

چه گويم بغض مي گیرد گلويم كه بگويم اگر با او نگويم با

فرود آيد نگاه از نیمه راه كه دست وصل كوتاھست كوتاه

تند بادي وحشت انگیز نھیب رسد ھمراه باراني بالخیز

بسختي مي خروشم ھاي باران بارانچه مي خواھي ز ما بي برگ و

برھنه بي پناھان را نظر كن وادي قدم آھسته تر كن در اين

شد اين ويرانه ويرانتر چه حاصل

www.ael.af

77

چه حاصل پريشان شد پريشان تر تو كه جان مي دھي بر دانه در خاك غبار از چھر گل ھا مي كني پاك غم دل ھاي ما را شستشو كن

براي ما سعادت آرزو كن

www.ael.af

78

بازگشت

دور از نشاط ھستي و غوغاي زندگي بود دل با سكوت و خلوت غم خو گرفته

آمد سكوت سرد و گرانبار را شكست آمد صفاي خلوت اندوه را ربود

به اين امید كه در گور سرد دل آمد شايد ز عشق رفته بیابد نشانه اي

و اشتیاقنگاه پر از شوق او بود و آن من بودم و سكوت و غم و جاودانه اي

در اين ظلمت مالل آمد مگر كه باز روشن كند به نور محبت چراغ من

سراغ شعر باشد كه من دوباره بگیرم زان بیشتر كه مرگ بگیرد سراغ من گفتم مگر صفاي نخستین نگاه را در ديدگان غمزده اش جستجو كنم

شتیاق راوين نیمه جان سوخته از ا از حرارت آغوش او كنم خاكستر

چشمان من به ديده او خیره مانده بود كھن در نگاه ما رخشید ياد عشق

آھي از آن صفاي خدايي زبان دل ما اشكي از آن نگاه نخستین گواه

ناگاه عشق مرده سر از سینه بركشید آويخت ھمچو طفل يتیمي به دامنم

گدل گذاشتآنگاه سر به دامن آن سن اين منم: آھي كشید از سر حسرت كه

باز آن لھیب شوق و ھمان شور و التھاب باز آن سرود مھر و محبت ولي چه سود

ما ھر كدام رفته به دنبال سرنوشت من ديگر آن نبوده ام و او ديگر او نبود

www.ael.af

79

آن روز شاعرم

گفتم براي آنكه بماند حديث من آن به كه نغمه ھا ز غم عشق سر كنم

غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار وز درد عشق سوز سخن بیشتر كنم

بجز واي محبت نمي نواخت جنگم طبعم به غیر عشق سرودي نمي سرود

شنیدم ز ھر كنار بسیار آفرين كه بسیار كس كه نغمه گرم مرا ستود

را آتش زدم ز سوز سخن اھل حال زبان مدعیان خار راه بوداما

ديدند يك شبه ره صد ساله مي روم تنگشان ھنر من گناه بود در چشم

كندند درخیال بناي گذشتگان آسمان شدند در پیش خود ستاره ھفت

فانوس شعرشان نفسي بر كشید و مرد پنداشتند روشني جاودان شدند

اين گلشن خزان زده جاي نشاط نیست ھنران بار خاطر استشاعر به شھر بي

اينجا كسي كه مدح نگفت و ثنا نخواند سعدي اگر شود نتوان گفت شاعر است

گیرم ھزار نغمه سرايم ز چنگ دل گیرم ھزار پرده برآرم ز تار جان

شاعرم كه بگويم مديح اين آم روز آن روز شاعرم كه بخوانم ثناي آن

www.ael.af

80

شب ھاي شاعر

مي وزد باد سردي از توچال در سكوتي عمیق و رويا خیز

مھتاب و كوھسار بلند برف و جلوه ھا مي كند خیال انگیز خويش خاصه بر عاشقي كه در دل

دارد از عشق خاطرات عزيز داند آن كس كه درد من دارد

شب شراب نشاط خورده در جام ساقي آسمان مینايي

شھر آرام خانه ھا خاموش زيبايي جلوه گاه سكوت و

نیمه شب زير اين سپھر كبود من و آغوش باز تنھايي مي سوزد در اتاقي چراغ ماه مانند دختري عاشق

سر به دامان آسمان دارد افشاني است چشم او گرم گوھر

در دل شب ستاره مي بارد گويیا درد دوري از خورشید

نیمه شب مي آزارد ماه را ون من گرفتار استآه او ھم چ

آفريد اين جھان به خاطر عشق آنكه ايجاد كرد ھستي را

ا مگر آدمي زند برآب رقم نقش خود پرستي را

عشق آتش به كائنات افكند تا نشان داد چیره دستي را

كه نكرد با دل شاعري چه ھا در اتاقي چراغ مي سوزد كنج فقري ز محنت آكنده

شهاندي شاعري غرق بحر كاغذ و دفتري پراكنده

رفته روحش به عالم ملكوت خاكدان كنده دل از اين تیره

خلوت عشق عالمي دارد نقش روي پريرخي زيبا اوست نقشبندان صفحه دل

پرتوي از تبسمي مرموز روشني بخش و شمع محفل اوست

ھاله نور ديدگاني میان ھمه جا ھر زمان مقابل اوست

وست جلوه گر استھر طرف روي د رنجیده در دل شب شاعر

پنجه در پنجه غم افكنده گويیا عشق بر تني تنھا

رنج عالم افكنده محنت و دل به درياي حسرت افتاده جان به گرداب ماتم افكنده

تب اشتیاق مي سوزد در سوخته پاي تا به سر چون شمع مي چكد اشك غم به دامانش

www.ael.af

81

مي گذارد ز درد ناكامي درد عشقي كه نیست درمانش

دختر شعر با جمال و جالل مي كند جلوه در شبستانش

در كفش جامي از شراب سخن آمد دامن دوست چون به دست دل به صد شوق راز مي گويد گاه سرمست از شراب امید

مي گويد نغمه اي دلنواز گاه از رنج ھاي تلخ و فراق قصه اي جانگداز مي گويد

ھاي و ھويي ھست ي ھستتا دل مي وزد باد سردي از توچال

مي خرامد به سوي مغرب ماه شاعري در سكوت و خلوت شب كاغذي بي شمار كرده سیاه

به نگاه پريرخي زيبا مي كند ھمچنان نگاه نگاه

آه اينروشني سپیده دم است

www.ael.af

82

آسمان كبود

خواب برخیزبھارم دخترم از شكر خندي بزن شوري برانگیز

من اي غنچه ناز گل اقبال بھار آمد تو ھم با او بیامیز بھارم دخترم آغوش وا كن

از ھر گوشه گل آغوش وا كرد كه زمستان مالل انگیز بگذشت

كرد بھاران خنده بر لب آشنا بھارم دخترم صحرا ھیاھوست چمن زير پر و بال پرستوست

ھمرنگ درياست آسمانكبود كبود چشم تو زيبا تر از اوست

بھارم دخترم نو روز آمد تبسم بر رخ مردم كند گل تماشا كن تبسم ھاي او را كند گل تبسم كن كه خود را گم

بھارم دخترم دست طبیعت اگر از ابرھا گوھر ببارد

جوشد بھاري وگر از ھر گلش بھاري از تو زيبا تر نیارد

رم دخترم چون خنده صبحبھا مي دمد در خنده تو امیدي

به چشم خويشتن مي بینم از دور بھار دلكش آينده تو

www.ael.af

83

ديوانه

يكي ديوانه اي آتش بر افروخت ر آن ھنگامه جان خويش را سوخت

ھمه خاكسترش را باد مي برد وجودش را جھان از ياد مي برد

اي عشق جانسوز تشيتو ھمچون آ من آن ديوانه مرد آتش افروز من آن ديوانه آتش پرستم

اين آتش خوشم تا زنده ھستم در بزن آتش به عود استخوانم جانم كه بوي عشق برخیزد ز

خوشم با اين چنین ديوانگي ھا كه مي خندم به آن فرزانگي

مردن و از ياد رفتن به غیر از رفتنغباري گشتن و بر باد

در اين عالم سرانجامي نداريم چه فرجامي ؟ كه فرجامي نداريم

لھیبي ھمچو آه تیره روزان جانم را بسوزان بساز اي عشق و

بیا آتش بزن خاكسترم كن مسم در بوته ھستیي زرم كن

www.ael.af

84

چشم من روشن

آخر اي دوست نخواھي پرسید رويت چه كشیدكه دل از دوري

در آتش و خاكستر شد سوخت وعده ھاي تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشك حسرت شد و بر خاك چكید

ن ھمه عھد فراموشت شد سپید چشم من روشن روي تو

جان به لب آمده در ظلمت غم كي به دادم رسي اي صبح امید

عشق مرا خواھد كشت آخر اين ت داغ مرا خواھي ديدعاقب

دل پر درد فريدون مشكن خدا بر تو نخواھد بخشید كه

www.ael.af

85

دوست

ھمه ذرات جان پیوسته با دوست ھمه انديشه ام انديشه اوست

بینم به غیر از دوست اينجا نمي خدابا اين منم يا اوست اينجا ؟

www.ael.af

86

اي امید نا امیدي ھاي من

بر تن خورشید مي پیچد به ناز چادر نیلوفري رنگ غروب

خشك در پھناي دشت تك درختي تشنه مي ماند در اين تنگ غروب از كبود آسمان ھاي روشني مي گريزد جانب آفاق دور در افق بر الله سرخ شفق

نور مي چكد از ابرھا باران گشايد دود شب آغوش خويشمي

زندگي را تنگ مي گیرد به بر دود در كوچه ھا باد وحشي مي

تیرگي سر مي شكد از بام و در شھر مي خوابد به الالي سكوت

اختران نجوا كنان بر بام شب نرم نرمك باده مھتاب را

جام شب ماه مي ريزد درون نیمه شب ابري به پھناي سپھر

مي تازد به ماهمي رسد از راه و مي خندد به روي كاج پیر جغد

شاعري مي ماند و شامي سیاه سرد دردل تاريك اين شب ھاي

اي امید نا امیدي ھاي من برق چشمان تو ھمچون آفتاب

فرداي من مي درخشد بر رخ

www.ael.af

87

دروازه ي طاليي

در كوره راه گمشده سنگالخ عمر راه ان تن خود میكشد بهمردي نفس زن

خورشید و ماه روز و شب از چھره زمان پناه ھمچون دو ديده خیره به اين مرد بي اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ اي بس به سر فتاده در آوش سنگ ھا چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت خو كرده با سكوت سیاه درنگ ھا

سحرنشسته در دل شبھاي بي حیران گرياندويده در پي فرداي بي امید

گداخته آبش ز سر گذشت كام از عطش عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید

كوري ز بام عشق سو سو زنان ستاره در آسمان پخت سیاھش دمید و مرد

ناشناس وين خسته را به ظلمت آن راه تنھا به دست تیرگي جاودان سپرد

عمر با امیداين رھگذر منم كه ھمه رفتم به بام دھر برآيم به صد غرور

اما چه سود زين ھمه كوشش كه دست مرگ خوش مي كشد مرا به سراشیب تنگ گور اي رھنورد خسته چه نالي ز سرنوشت

ديگر ترا به منزل راحت رسانده است دروازه طاليي آن را نگاه كن

مرگ راه درازي نمانده است تا شھر

www.ael.af

88

براي آخرين رنج

اي آخرين رنج تنھاي تنھا مي كشیدم انتظارت

مشتي به در كوفت ناگاه دستي خشمگین ديوارھا در كام تاريكي فرو ريخت نمناك لرزيد جانم از نسیمي سرد و نگاه دستي در من درآويخت

دانستم اين ناخوانده مرگ است پیش با من آشنا بود از سالھاي

بسیار او را ديده بودم اما نمي دانم كجا بود

تلخم در گلو مرد فرياد با خود مرا در كامظلمت ھا فرو برد

در دشت ھا در كوه ھا در دره ھاي ژرف و خاموش

بر روي دريا ھاي خون در تیرگي ھا گردابھاي سرد و تاريك در خلوت

در كام اوھام در ساحل متروك درياھاي آرام

جاويدان مرا در بر گرفتند ايشبھ اي آخرين رنج

من خفته ام بر سینه خاك شد آن خاطره از رنج خرسند بر باد

اكنون تو تنھا مانده اي اي آخرين رنج برخیز برخیز از من بپرھیز

برخیز از اين گور وحشت زا حذر كن دامن من گر دست تو كوتاه شد از

بر روي بال آرزويھايم سفر كن با روح بیمارم بیامرز

ناكامم بپیوند بر عشق

www.ael.af

89

گل امید

وا ھواي بھار است و باده باده ناب جرعه شراب به خنده خنده بنوشیم و جرعه

در اين پیاله ندانم چه ريختي پیداست اند آتش و آب كه خودش به جان ھم افتاده

فرشته روي من اي آفتاب صبح بھار درياب به جامي از اين آب آتشینمرا

به جام ھستي ما اي شراب عشق بجوش به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب

گل امید من امشب شكفته در بر من بیا و يك نفس اي چشم سرنوشت بخواب

نه خاك ره اين خرابه بايد شد مگر بیا كه كام بگیريم از اين جھان خراب

www.ael.af

90

خاكستر

شبي پر كن از بوسه ھا ساغرم به نرمي بیا ھمچون جان در برم

آغوش خويشتن را بسوزان در تنم فردا نیابند خاكسترم

www.ael.af

91

درد

درون سینه آھي سر دارم رخي پژمرده رنگي زرد دارم

مستم چه ھستم ؟ ندانم عاشقم ھمي دانم دلي پر درد دارم

www.ael.af

92

تنھا

كسي مانند من تنھا نماند به راه زندگاني وانماند

قفاي كاروان ھا خدا را در غريبي در بیابان جا نماند

www.ael.af

93

گرفتار

لب خشكم ببین چشم ترم را بیا از باده پر كن ساغرم را

تنگناي اين قفس مرد دلم در رسید آن دم كه بگشايي پرم را

www.ael.af

94

پشیمان

وفادار تو بودم تا نفس بود دريغا ھمنشینت خار و خس بود

بازگردان دلم را ھمین جان سوختن بس بود بس بود

www.ael.af

95

عشق بي سامان

چنین با مھرباني خواندنت چیست ؟ ؟ بدين نامعرباني رندنت چیست

بپرس از اين دل ديوانه من كه اي بیچاره ماندنت چیست ؟

www.ael.af

96

آرزو

به امید نگاھت ايستادن به روي شانه ھايت سر نھادن

اين آرزويي است خوشتر از دھان كوچكت را بوسه دادن

www.ael.af

97

آغوش

براي چشم خاموشت بمیرم كنار چشمه نوشت بمیرم

آغوشت بگیرم نمي خواھم در كه مي خواھم در آغوشت بمیرم

www.ael.af

98

رقص

ي ھمچو گل در بازوانمشكفت درخشیدي چو مي در جام جانم

نغمه آن چشم وحشي به بال كشاندي تا بھشت جاودانم

www.ael.af

99

مكتب عشق

سیه چشمي به كار عشق استاد درس محبت ياد مي داد

برد آخر ولي من مرا از ياد بجز او عالمي را بردم از ياد

www.ael.af

100

شراب

بدين افسونگري وحشي نگاھي مزن بر چھره رنگ بي گناھي

شراب زندگي بخش شرابي تو شبي مي نوشمت خواھي نخواھي

www.ael.af

101

غروب

چو ماه از كام ظلمت ھا دمیدي جھاني عشق در من آفريدي

غروب نا بھنگام دريغا با مرا در ظلمت ھا كشیدي

www.ael.af

102

خوش به حال غنچه ھاي نیمه باز

بوي باران بوي سبزه بوي خاك شاخه ھاي شسته باران خورده پاك

آسمان آبي و ابر سپید برگھاي سبز بید

عطر نرگس رقص باد شادپرستو ھاي نغمه شوق

خلوت گرم كبوترھاي مست نرم نرمك مي رسد اينك بھار

به خال روزگارا خوش خوش به حال چشمه ھا و دشت ھا

خوش به حال دانه ھا و سبزه ھا خوش به حال غنچه ھاي نیمه باز

خوش به حال دختر میخك كه مي خندد به ناز خوش به حال جام لبريز از شراب خوش به حال آفتاب اين روزگار اي دل من گرچه در جامه رنگین نمي پوشي به كام

باده رنگین نمي نوشي ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از ان مي كه مي بايد تھي است دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسیم اي

اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ريم از بھاراي دريغ از ما اگر كامي نگی گر نكويي شیشه غم را به سنگ ھفت رنگش میشود ھفتاد رنگ

www.ael.af

103

دريا

به چشمان پريرويان اين شھر به صد امید مي بستم نگاھي

تن ازين ناآشنايان مگر يك مرا بخشد به شھر عشق راھي اوست به ھر چشمي به امیدي كه اين

ماندنگاه بي قرارم خیره مي يكي ھم زينھمه نازآفرينان به چشمانم نمي خواند امیدم را

غريبي بودم و گم كرده راھي كشاندند مرا با خود به ھر سويي

شنیدم بارھا از رھگذران كه زير لب مرا ديوانه خواندند

چشم امیدم نمي خفت ولي من كه مرغي آشیان گم كرده بودم

مزھر بام و دري سر مي كشید به ھر بوم و بري پر مي گشودم

امید خسته ام از پاي نشست جستجو بود نگاه تشنه ام در

در آن ھنگامه ديدار و پرھیز رسیدم عاقبت آنجا كه او بود تنھا و دو سرگردان دو بي كس دو

ز خود بیگانه از ھستي رمیده رو نھفته ازين بي درد مردم شرنگ نا امیدي ھا چشیده

از بي ھمزباني ھا شكستهدل نامھرباني ھا فسرده تن از ز حسرت پاي در دامن كشیده به خلوت سر به زير بال برده

دو تنھا دو سرگردان دو بي كس به خلوتگاه جان با ھم نشستند

زباني را گشودند زباني بي سكوت جاوداني را شكستند

میپرسید اي سبكباران مي پرسید انه از خود بدر كیستكه اين ديو

چه گويم از كه گويم با كه گويم ديوانه را از خود خبر نیست كه اين به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه درافتد بي كرانه به دريايي

لبي از قطره آبي تر نكرده خورد از موج وحشي تازيانه

پرسد اي سبكباران مپرسید مي مرا با عشق او تنھا گذاريد نگاھم غريق لطف آن دريا

مرا تنھا به اين دريا سپاريد

www.ael.af

104

پرنیان سرد

بنشین مرو چه غم كه شب از نیمه رفته است روي ما بگذار تا سپیده بخندد به

دختر خورشید صبحگاه: بنشین ببین كه حسرت خورد ز روشني آرزوي ما

بنشین مرو ھنوز به كامت نديده ام المي نگفته ايمبنشین مرو ھنوز ز ك

بنشین مرو چه غم كه شب از نیمه رفته است ايم بنشین كه با خیال تو شب ھا نخفته بنشین مرو كه در دل شب در پناه ماه

خوشتر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نیست بنشین و جاودانه به آزار من مكوش

يكدم كنار دوست نشستن گناه نیست مرو حكايت وقت دگر مگو بنشین

شايد نماند فرصت ديدار ديگري عشق گفتگوست آخر تو نیز با منت از

غیر از مالل و رنج ازين در چه مي بري ببین بنشین مرو صفاي تمناي من

امشب چراغ عشق در اين خانه روشن است مسوز جان مرا به ظلمت ھجران خود

بنشین مرو مرو كه نه ھنگام رفتن است ه ھاي دوراينك تو رفته اي و من ازر

مي بینمت به بستر خود برده اي پناه مي بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد مي بینمت نھفته نگاه از نگاه ماه

درمانده اي به ظلمت انديشه ھاي تلخ خواب از تو در گريز و تو ازخواب در گريز

ياد منت نشسته بر ابر پريده رنگ با خويشتن به خلوت دل مي كني ستیز

www.ael.af

105

سرو

در بیاباني دور كه نرويد جز خار

كه نخیزد جز مرگ نفسي از نفسي كه نجنبد

خفته در خاك كسي زير يك سنگ كبود

دردل خاك سیاه درخشد دو نگاه مي

كه به ناكامي ازين محنت گاه كرده افسانه ھستي كوتاه مي خندد مھر باز

باز مي تابد ماه فله ساالر وجودباز ھم قا

پويد راه سوي صحراي عدم با دلي خسته و غمگین ھمه سال

دور از اين جوش و خروش جانب آن دشت خموش مي روم

تا دھم بوسه بر آن سنگ كبود تا كشم چھره بر آن خاك سیاه

وندرين راه دراز مي چكد بر رخ من اشك نیاز مي دود در رگ من زھر مالل و ھمان راه درازمنم امروز

منم اكنون و ھمان دشت خموش مالل من و آن زھر

من و آن اشك نیاز بینم از دور در آن خلوت سرد

نفسي از نفسي در دياري كه نجنبد ايستادست كسي روح آواره كسیت

پاي آن سنگ كبود تنگ غروب كه در اين

پر زنان آمده از ابر فرود رگمي تپد سینه ام از وحشت م

روحم از آن سايه دور مي رمد مي شكافد دلم از زھر سكوت

مانده ام خیره به راه مرا پاي گريز نه

نه مرا تاب نگاه شرمگین مي شوم از وحشت بیھوده خويش

نازي است كه شاداب تر از صبح بھار سرو قد برافراشته از سینه دشت

تنھايي خويش سر خوش از باده گین غروبشايد اين شاھد غم

چشم در راه من است صحراي عدم شايد اين بندي

با منش سخن است من در اين انديشه كه اين سرو بلند

تازگي و شادابي وينھمه در بیاباني دور

كه نرويد جز خار

www.ael.af

106

كه نتوفد جز باد كه نخیزد جز مرگ

كه نجنبد نفسي از نفسي ناگاه غرق در ظلمت اين راز شگفتم

ي مي رسد از سنگ به گوشخنده ا سايه اي مي شود از سرو جدا

گذرگاه غروب در در غم آويز افق

لحظه اي چند بھم مي نگريم بینم واي سايه مي خندد و مي

مادرم مي خندد مادر اي مادر خوب

اين چه روحي است عظیم چه عشقي است بزرگ وين

كه پس از مرگ نگیري آرام كتن بیجان تو در سینه خا

نھالي كه در اين غمكده تنھا ماندست به باز جان مي بخشد

مانده در آن پیكر سرد قطره خوني كه به جا سرو را تاب و توان مي بخشد

شب ھم آغوش سكوت رسد نرم ز راه مي

من از آن دشت خموش خروش باز رو كرده به اين شھر پر از جوش و

مي روم خوش به سبكبالي باد وجودم آزادھمه ذرات

فرياد ھمه ذرات وجودم

www.ael.af

107

كبوتر و آسمان

بگذار سر به سینه من تا كه بشنوي آھنگ اشتیاق دلي دردمند را

شايد كه پیش ازين نپسندي به كار عشق آزار اين رمیده سر در كمند را

بگذار سر به سینه من تا بگويمت اندوه چیست عشق كدامست غم كجاست

تا بگويمت اين مرغ خسته جان بگذار عمري است در ھواي تو از آشیان جداست

چنان كه اگر ببینمت به كام دلتنگم آن خواھم كه جاودانه بنالم به دامنت

بماني كنار من شايد كه جاودانه اي نازنین كه ھیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبي آرام و روشني ھواي تومن چون كبوتري كه پرم در

يك شب ستاره ھاي ترا دانه چین كنم اشك شرم خويش بريزم به پاي تو با

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح بنوشمت اي چشمه شراب بگذار تا

بیمار خنده ھاي توام بیشتر بخند تر بتاب خورشید آرزوي مني گرم

www.ael.af

108

ستاره كور

وچه ھاناتوان گذشته ام ز ك نیمه جان رسیده ام به نیمه راه

كالغ خسته اي در اين غروب چون مي برم به آيان خود پناه گذشت در گريز ازين زمان بي

در فغان از اين مالل بي زوال رانده از بھشت عشق و آرزو

ھمه غم و ھمه خیال مانده ام سر نھاده چون اسیر خسته جان

در كمند روزگار بدسرشت و نھفته چون ستارگان كورر

در غبار كھكشان سرنوشت شوم مي روم ز ديده ھا نھان

مي روم كه گريه در نھان كنم يا مرا جدايي تو مي كشد

مھربان كنم يا ترا دوباره اين زمان نشسته بي تو با خدا

آنكه با تو بود و با خدا نبود مي كند ھواي گريه ھاي تلخ

جدا نبودآن كه خنده از لبش كجا روم بي تو من كجا روم

ھستي من از تو مانده يادگار من به پاي خود به دامت آمدم

ز دست خود كنم فرار من مگر تا لبم دگر نفس نمي رسد

ناله ام به گوش كس نمي رسد مي رسي به كام دل كه بشنوي ناله اي از ين قفس نمي رسد

www.ael.af

109

اي توشراب شعر چشمھ

من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد ھمه انديشه ام انديشه فرداست وجودم از تمناي تو سرشار است

زمان در بستر شب خواب و بیدار است آرام شب خاموش راه آسمان ھا باز ھوا

خیالم چون كبوترھاي وحشي مي كند پرواز رود آنجا كه مي يافتند كولي ھاي جادو گیسوش شب را رواق كھكشان ھا خود مي سوزند ھمان جا ھا كه شب ھا در افروزند ھمان جاھا كه اختر ھا به بام قصر ھا مشعل مي

ھمان جاھا كه رھبانان معبدھاي ظلمت نیل مي سايند پرده شب دختر خورشید فردا را مي آرايند ھمان جا ھا كه پشت

ھمین فرداي افسون ريز رويايي راه خواب من بسته استفردا كه ھمین

ھمین فردا كه روي پرده پندار من پیداست فردا كه ما را روز ديدار است ھمین

ھمین فردا كه ما را روز آغوش و نوازش ھاست ھمین فردا ھمین فردا

من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد خواب و بیدار است زمان در بستر شب سیاھي تار مي بندد

ن از نسیم سرد پايیز استچراغ ماه لرزا دل بي تاب و بي آرام من از شوق لبريز است

فرداست به ھر سو چشم من رو میكند سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند

قناري ھا سرود صبح مي خوانند من آنجا چشم در راه توام ناگاه ترا از دور مي بینم كه مي آيي

مي بینم كه میخندي ترا از دور ز دورمي بینم كه مي خندي و مي آييتراا

خواھد ماند نگاھم باز حیران تو سراپا چشم خواھم شد

ترا در بازوان خويش خواھم ديد اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواھد شد سرشك

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواھم سوخت برايت شعر خواھم خواند

برايم شعر خواھي خواند بوسه خواھم چید رين ترا باتبسم ھاي شی

وگر بختم كند ياري در آغوش تو

اي افسوس مي بندد سیاھي تار

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پايیز است ھا باز ھوا آرام شب خاموش راه آسمان

و بیدار است زمان در بستر شب خواب

www.ael.af

110

زھر شیرين

ترا من زھر شیرين خوانم اي عشق اينت ندانمكه نامي خوشتر از

وگر ھر لحظه رنگي تازه گیري به غیر از زھر شیرينت نخوانم

گرم سینه سوزي تو زھري زھر تو ش يريني كه شور ھستي از تست

شراب جام خورشیدي كه جان را نشاط از تو غم از تو مستي از تست

به آساني مرا از من ربودي آزمودي درون كوره غم

ختدلت آخر به سرگردانیم سو نگاھم را به زيبايي گشودي

دل از عشق برگیر بسي گفتند كه نیرمگ است و افسون است و جادوست

ديديم ولي ما دل به او بستیم و كه او زھر است اما نوشداروست

چه غم دارم كه اين زھر تب آلود را در جدايي مي گدازد تنم

از آن شادم كه ھنگام درد زدغمي شیرين دلم را مي نوا اگر مرگم به نامردي نگیرد

مرا مھر تو در دل جاوداني است ناكامي سرآيد وگر عمرم به

ترا دارم كه مرگم زندگي است

www.ael.af

111

پرواز با خورشید

بگذار كه بر شاخه اين صبح دالويز بنشینم و از عشق سرودي بسرايم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبكبال و به سوي تو بیايمپر گیرم ازين بام

خورشید از آن دور از آن قله پر برف آغوش كند باز ھمه مھر ھمه ناز

طاليي پر و بالي است كه چون من سیمرغ از النه برون آمده دارد سر پرواز

آنجا كه نشاط است و امیدست پرواز به پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است

بحسراپاي تو در روشني ص آنجا كه روياي شرابي است كه در جام بلور است

گونه گلگون تو در خواب آنجا كه سحر از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است

روزن ھر اختر شبگرد آنجا كه من از چشمم به تماشا و تمناي تو باز است

زنده به عشق است من نیز چو خورشید دلم راه دل خود را نتوانم كه نپويم

خورشید آيینه جادوييھر صبح در چون مي نگرم او ھمه من من ھمه اويم

او روشني و گرمي بازار وجود است درسینه من نیز دلي گرم تر از اوست

او يك سر آسوده به بالین ننھادست نیز به سر مي دوم اندر طلب دوست من

ما ھر دو در اين صبح طربناك بھاري خاموشي شب پا به فراريم از خلوت و

ما ھر دو در آغوش پر از مھر طبیعت تماشاي بھاريم با ديده جان محو

ما آتش افتاده به نیزار ماللیم صفايیم ما عاشق نوريم و سروريم و

بگذار كه سرمست و غزلخوان من و خورشید بیايیم بالي بگشايیم و به سوي تو

www.ael.af

112

چرا از مرگ مي ترسید

چرا از مرگ مي ترسید ين خواب جان آرام شیرين روي گردانیدچرزا ز

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانید مپنداريد بوم نا امیدي باز

خاطر من مي كند پرواز به بام مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است

تلخ و غم انگیز است مگويید اين سخن مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد

ارافسونك مگر افیون نھال بیخودي را در زمین جان نمي كارد ھا مگر اين مي پرستي ھا و مستي

براي يك نفس آسودگي از رنج ھستي نیست مگر دنبال آرامش نمي گرديد

از مرگ مي ترسید چرا كجا آرامشي از مرگ خوشتر كس تواند ديد

تیزبال و تند پروازند مي و افیون فريبي اگر درمان اندوھند

اري جانگزا دارندخم جان خسته را آرامش جاويد نمي بخشند

خوش آن مستي كه ھوشیاري نمي بیند ترسید چرا از مرگ مي

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانید بھشت جاودان آن جاست

آنجا و جان آنجاست جھان گران خواب ابد در بستر گلوي مرگ مھربان آنجاست

شھر خاموشي استجاوداني پاسدار سكوت ھمه ذرات ھستي محو در روياي بي رنگ فراموشي است

تنه فريادي نه آھنگي نه آوايي نه ديروزي نه امروزي نه فردايي

جان آرام جھان آرام و زمان در خواب بي فرجام

خوش آن خوابي كه بیداري نمي بیند بالین اندوه گران خويش برداريد سر از

دگي نام و نشاني نیستدر اين دوران كه آزا اين دوران كه ھر جا ھر كه را زر در ترازو زور در بازوست در

ننامردم صدرنگ بسپاريد جھان را دست اين كه كام از يكديگر گیرند و خون يكديگر ريزند

غوغا فرومانند و غوغا ھا برانگیزند درين سر از بالین اندوه گران خويش برداريد

راحت سر فرود آريدھمه بر آستان مرگ چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه مي دانید

چرا زين خواب جان آرام شیرين روي گردانید چرا از مرگ مي ترسید

www.ael.af

113

بابا الال نكن

سراپا درد افتادم به بستر شب تلخي به جانم آتش افروخت

سینه طبل مرگ مي كوفت دلم در تنم از سوز تب چون كوره مي سوخت

مي ريخت ل از چھره مھتابمال شرنگ از جام مان لبريز میشد

به زير بال شبكوران شبگرد شب خیال انگیز مي شد سكوت

چه ره گم كرده اي در ظلمت شب رفتار كه زار و خسته واماند ز

ز پا افتاده بودم تشنه بي حال به جنگ اين تب وحشي گرفتار

آنگونه ھستي سوز و جانكاه تبي مغز استخوان را آب مي كردكه

خیالم صداي دختر نازك دل تنگ مرا بي تاب مي كرد

بابا الال نكن فرياد میزد بابا نیمه جان است نمي دانست

بھار كوچكم باور نمي كرد كه سر تا پاي من آتش فشان است

مرا مي خواست تا او را به بازي چو شب ھاي دگر بر دوش گیرم

رين بخوانمشی برايش قصه به پیش چشم شھاليش بمیرم بابا الال نكن مي كرد زاري

بسختي بسترم را چنگ مي زد ز ھر فرياد خود صد تازيانه

آھنگ مي زد بر اين بیمار جان به آغوشم دويد از گريه بي تاب تن گرمم شراري در تنش ريخت دلش از رنج جانكاھم خبر يافت

آويخت لبش لرزيد و حیران در من ھاي كوچك خويش مرا با دست

نوازش كرد و گريان عذر ھا گفت به آرامي چو شب از نیمه بگذشت

كنار بستر سوزان من خفت شبي بر من گذشت آن شب كه تا صبح

يكدم نیاسود تن تبدار من از آن با دخترم بازي نكردم

كه مرگ سخت جان ھمبازيم بود

www.ael.af

114

اشك خدا

مريصدف سینه من ع گھر عشق تو پروردست كس نداند كه درين خانه

طفل با دايه چه ھا كردست ھمه ويراني و ويراني

ھمه خاموشي و خاموشي سايه افكنده به روزنھا پیچك خشك فراموشي

روزگاري است درين درگاه بوي مھر تو نه پیچیدست روزگاري است كه آن فرزند حال اين دايه نپرسیدست

آن تلخي و شیرينيمن و آن سايه و روشنھا من و

آلود من و اين ديده اشك كه بود خیره به روزنھا ياد باد آن شب باراني

بودي كه تو در خانه ما شبم از روي تو روشن بود

كه تو يك سینه صفا بودي لرزيدي رعد غريد و تو

رو به آغوش من آوردي كام ناكام مرا خندان

كردي وابه يكي بوسه ر باد ھنگامه كنان برخاست شمع لبخند زنان بنشست رعد در خنده ما گم شد

برق در سینه شب بشكست نفس تشنه تبدارم

به نفس ھاي تو مي آويخت طبعم به نھان مي سوخت خود

عطر شعرم به فضا مي ريخت چشم بر چشم تو مي بستم دست بر دست تو مي سودم

به تمناي تو مي مردم به تماشاي تو خوش بودم

چشم بر چشم تو مي بستم شور و شوقم به سراپا بود

رفتم دست بر دست تو مي ھركجا عشق تو مي فرمود

از لب گرم تو مي چیدم گل صد برگ تمنا را

در شب چشم تو میديدم سحر روشن فردا را سحر روشن فردا كو

تمنا كو گل صد برگ واشك و لبخند و تماشا ك

آنھمه قول و غزل ھا كو باراني است باز امشب شب

از ھوا سیل بال ريزد بر من و عشق غم آويزم

www.ael.af

115

ريزد اشك از چشم خدا من و اينھمه آتش ھستي سوز

تا جھان باقي و جان باقي است گوشه تنھايي بي تو در

بزم دل باقي و غم ساقي است

www.ael.af

116

افسانه باران

تا سحر من بودم و الالي بارانشب اما نمي دانم چرا خوابم نمي برد

غوغاي پندار نمي بردم غوغاي پندارم نمي مرد

غمگین و دلسرد رنج روحم ھمه

جان ھمه درد آھنگ باران ديو اندوه مرا بیدار مي كرد

نمي خفت چشمان تبدارم افسانه گوي ناودان باد شبگرد

ران خورده سرمستاز بوي میخك ھاي با سر مي كشید از بام و از در

گاھي صداي بوسه اش مي آمد از باغ خنده اش در كوچه مي ريخت گاھي شراب

گه پاي مي كوبید روي دامن كوه روي سینه دشت گه دست مي افشاند

آسوده مي رقصید و مي خنديد و میگشت باران شب تا سحر من بودم و الالي

ان افسانه مي گفتافسانه گوي ناود پا روي دل بگذار و بگذر

بگذر بگذار و سي سال از عمرت گذشته است

زنگار غم بر رخسارت نشسته است ندامت در دل تنگت شكسته است خار

آسان چرا كردي فراموش خود را چنین تنھاي تنھا

خاموش خاموش ديگر نمي نالي بدان شیرين زباني

ربانيمھ ديگر نمي گويي حديث ديگر نمي خواني سرودي جاوداني

دست زمان ناي تو بسته است خسته است روح تو

تارت گسسته است اين دل كه مي لرزد میان سینه تو

درياي وفا و مھرباني است اين دل كه اين دل كه جز با مھرباني آشنا نیست

دشمن تست اين دل دل تو زھرش شراب جام رگھاي تن تست

حذر كن اني ھا ھالكت میكند از دلاين مھرب از دل حذر كن

از اين محبت ھاي بي حاصل حذر كن از دل بدر كن مھر زن و فرزند را

يا دركنار زندگي ترك ھنر كن يا با ھنر از زندگي صرف نظر كن

شب تا سحر من بودم و الالي باران افسانه گوي ناودان افسانه میگفت

رروي دل بگذار و بگذ پا بگذار و بگذر

يك شب اگر دستت در آغوش كتاب است را سخن از نان و آب است زن

طفل تو بر دوش تو خواب است

www.ael.af

117

است اين زندگي رنج و عذاب جان تو افسرد

جسم تو فرسود روح تو پژمرد

قفس را آخر پرو بالي بزن بشكن آزاد باش اين يك نفس را

ناز اين مالل آباد جانفرسا سفر ك كن پرواز

پرواز كن از تنگناي اين تباھي ھا گذر كن

بپرھیز از چار ديوار مالل خود آفاق را آغوش بر روي تو باز است

دستي برافشان شوري برانگیز

در دامن آزادي و شادي بیاويز از اين نسیم نیمه شب درسي بیاموز

خود ھر لحظه خورشیدي برافروز وز طبع فزودن روا نیستاندوه بر اندوه ا ذره جا نیست دنیا ھمین يك

سر زير بال خود مبر بگذار و بگذر پا روي دل بگذار و بگذر

شب تا سحر من بودم و الالي باران چشمان تبدار نمي خفت

افسانه مي گفت او ھمچنان آزاد و وحشي باد شبگرد

از بوي میخك ھاي باران خورده سرمست ي آمد از باغگاھي صداي بوسه اش م

گاھي شراب خنده اش در كوچه مي ريخت آسوده مي خنديد و مي رقصید و مي گشت

www.ael.af

118

سرودي در بھار

پرستوھاي شب پرواز كردند قناري ھا سرودي ساز كردند

شھر روشنايي سحرخیزان ھمه دروازه ھا را باز كردند

شقايق ھا سر از بستر كشیدند شیدندشراب صبحدم را سرك

كبوترھاي زرين بال خورشید كشیدند به سوي آسمان ھا پر

عروس گل سر و رويي بیاراست خروش بلبالن از باغ برخاست

اين سبكباالن سرمست مرا بال سحرگاھان زھر گفتگوھاست

خدا را بلبالن تنھا مخوانید مرا ھم يك نفس از خود بدانید

ھزاران قصه ناگفته دارم خود مرانید شنويدازغمم را ب

شما دانید و من كاين ناله از چیست نیست چھدردست اين كه در ھر سینه اي ندانم آنكه سرشار از غم عشق

جدايي را تحمل مي كند كیست نازنین از ياد برده مرا

به آغوش فراموشي سپرده امیدم خفته اندوھم شكفته دلم مرده تن و جانم فسرده

اي بودم به باغياگر من الله از من سراغي نسیمي مي گرفت

دريغا الله اين شوره زارم ندارم ھمدمي جز درد و داغي

جام لبريز از صفا بود دل من ازين دلھا ازين دلھا جدا بود شكستند شكستندش به خودخواھي

خطا بود آن محبت ھا خطا بود خدا را بلبالن تنھا مخوانید

بدانیديك نفس از خود مرا ھم ھزاران قصه ناگفته دارم

غمم را بشنويد از خود مرانید

www.ael.af

119

خورشید جاوداني

در صبح آشنايي شیرين مان ترا گفتم كه مرد عشق نئي باورت نبود

در اين غروب تلخ جدايي ھنوز ھم مي خواھمت چو روز نخست ولي چه سود

خواستي به خاطر سوگند ھاي خويش مي بر سرمن جام نشكنيدر بزم عشق

صفاي سرشك من میخواستي به پاس اين گونه دل شكسته به خاكم نیفكني

من پنداشتي كه كوره سوزان عشق دور از نگاه گرم تو خاموش میشود

دلنواز پنداشتي كه ياد تو اين ياد درتنگناي سینه

فراموش مي شود كني تو رفته اي كه بي من تنھا سفر

تو شب ھا سحر كنممن مانده ام كه بي كني تو رفته اي كه عشق من از سر بدر

من مانده ام كه عشق ترا تا ج سر كنم روزي كه پیك مرگ مرا مي برد به گور من شبچراغ عشق تو را نیز مي برم

عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست جاوداني دنیاي ديگرمدخورشی

www.ael.af

120

براي داداش

زني رنجور میدش دورا

اجاق آرزويش كور زبان بي نور نگاھش بي تفتوت بي

میان بستري افتاده بي آرام نشسته آفتاب عمر او بر بام

ھا خسته و كوتاه نفس فرو خشكیده بر لب آه

تنش با اضطراب مبھمي سرمیكند ناگاه صداي پاي تند و در ھمي در پله پیچید

فروغ سرد يك لبخند روحخ مي بخشید دشبه لبھاي كبو

دلش را اشتیاق واپسین در سینه مي كوبد میكشاند تا لب درگاه نگاه خسته اش را

صداي پا صداي قلب او آھنگ زندگي در ھم مي آمیزد دست ھاي الغرش را مي گشايد مي گشايد باز بزحمت نگاه بي زبانش میكشد فرياد

منصور كه اين اين فرنوش اين فرھاد ھر سه را بر سینه خود مي فشارد شادبه گرمي

جھان با اوست جان با اوست

عشق جاودان با اوست شور و شوق لبريز است نگاه سرد او اينك ز

ھالل بازوان را تنگ تر مي خواھد اما آه نفس ياري ندارد

مرگ ھمراه نمي فھمد حصار محكم آغوش او را مي گشايد درد سرش بر سینه مي افتد

ھش ناگھان بر نقش قالي خیره مي ماندنگا زني خوابیده جان آرام

آفتاب عمر او از بام پرنده اطاقش سرد

اجاقش كور راھش دور زبان بي نور نگاھش بي تفاوت بي

صداي گريه ھاي مبھمي در پله میپیجد صداي گريه فرنوش

گريه فرھاد صداي صداي گريه منصور

www.ael.af

121

خورشید و جام

نده جام است درخشیدن خورشیدچون خ درخشید جامي به من آريد كه خورشید جامي نھد بند به خمیازه آفاق

كه رسد روح به دروازه خورشید خنده نوروز ھمي بايد خنديد با

با خنده خورشید ھمي بايد نوشید نوروز نھد گام خوش با قدم موكب ماه رمضان باده پرستان بخروشید

دل انگیز چھره در اين صبحاي ساقي گل لبريز بده جام مرا شادي جمشید ھر جا گلي خندد با دوست بخنديد ھر گه كه بھار آيد با عشق بجوشید

www.ael.af

122

ترانه جاويد

رفت انكه در جھان ھنر جز خدا نبود نبود رفت آنكه يك نفس ز خدايي جدا

افسرد ناي و ساز و شكست و ترانه مرد مي چنین بزرگ خدايا روا نبودظل

بي او ز ساز عشق نوايي نمي رسد تا بود خود به روي ھنر مايه میگذاشت

وزاين محیط قسمت او جز بال نبود عمري صبا به پاي نھال ھنر نشست

ثمر رسید كه ديگر صبا نبود روزي اما صبا ترانه جاويد قرنھاست

ما بود يا نبود گیرم دو روز در بر پر كشیده سوي ديار فرشتگاناي

نبود چشم تو جز به عالم الھوت وا بال و پري بزن به فضاي جھان روح در اين قفس براي تو يك ذره جا نبود پرواز كن كه عالم جان زير بال تست

جفاي تو در تباھي اين تنگنا بود گذار خاطر ما در عزاي تو مرھم

جز ياد نغمه ھاي تو اشك ما نبود

www.ael.af

123

ھمراه حافظ

درون معبد ھستي بشر در گوشه محراب خواھش ھاي جان افروز

در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتھاي ھستي سوز نشسته رنگارنگ به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناھاي نگاھي مي كند سوي خدا از آرزو لبريز

میخواست میگويد به زاري از ته دل يك دلم ريغ رفته و ايكاش آينده استشب و روزش د

آرزوھايم چراغان است من امشب ھفت شھر زمین و آسمانم نورباران است ھا كبوترھاي رنگین بال خواھش

بھشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند صفاي معبد ھستي تماشايي است

ز ھر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میريزد جھان در خواب

اين معبد در اين محراب رتنھا من د دلم میخواست بند از پاي جانم باز مي كردند

روي بام ابرھا پرواز مي كردم كه من تا از آنجا با كمند كھكشان تا آستان عرش مي رفتم

در آن درگاه درد خويش را فرياد میكردم كه كاخ صد ستون كبريا لرزد

يك شب ازين شبھا ي بي فرجام مگر ز يك فرياد بي ھنگام خواب در چشم خدا لرزد به روي پرنیان آسمانھا

دلم میخواست دنیا رنگ ديگر بود مھربان تر بود خدا با بنده ھايش

ازين بیچاره مردم ياد مي فرمود بارگاه خويش مي آويخت دلم میخواست زنجیري گران از كه مظلومان خدا را پاي آن زنجیر

كردند ه ميز درد خويشتن آگا چه شیرين است وقتي بیگناھي داد خود را از خداي خويش مي گیرد

است اما من چه شیرين دلم میخواست اھل زور و زر ناگاه زنجیر خدا را برنمي چیدند ز ھر سو راه مردمرا نمي بستند و

دلم میخواست دنیا خانه مھر و محبت بود شتي بودندمیخواست مردم در ھمه احوال با ھم آ دلم

طمع در مال يكديگر نمي بستند مراد خويش را در نامرادي ھاي يكديگر نمي جستند

پرھیز مي كردند ازين خون ريختن ھا فتنه ھا چو كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تیز مي كردند

شیريناست وقتي سینه ھا از م ھر آكنده است چه آسمان دھر تابنده است چه شیرين است وقتي آفتاب دوستي در

چه شیرين است وقتي زندگي خالي ز نیرنگ است میخواست دست مرگ را از دامن امید ما كوتاه مي كردند دلم

پايان در اين دنیاي بي آغاز و بي در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نمیماند

ھنگام بس میكرد خدا زين تلخكامي ھاي بي را در قفس میكردنمي گويم پرستوي زمان عیش و نوش رايگان مي داد نمي گويم به ھر كس

ھمین ده روز ھستي را امان مي داد سیه روزان تكان میداد دلش را ناله تلخ

دام میخواست عشقم را نمي كشتند

www.ael.af

124

خورشید تابان بود میديدند صفاي آرزويم را كه چون چنین از شاخسار ھستیم آسان نمي چیدند

شاداب را پرپر نمي كردند انگل عشقي چن به باد نامرادي ھا نمي دادند

خواندند به صد ياري نمي به صد خواري نمي راندند

بردند چنین تنھا به صحراھاي بي پايان اندوھم نمي دلم میخواست يك بار دگر او را كنار خويشتن مي ديدم

ديدار در چشم سیاھش خیره مي ماندم به ياد اولین دست و پا میزد بار ديگر ھمچو ديدار نخستین پیش پايشدلم يك

شراب اولین لبخند در جام وجودم ھاي و ھو میكرد نھانگاه دلم را جستجو مي كرد غم گرمش

زير و رو میكرد دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین ھستي ام را دلم میخواست سقف معبد ھستي فرو میريخت

زير خاك میماندندبه پلیدي ھا و زشتي ھا بھاري جاودان آغوش وا میكرد خوبي شنا میكرد جھان در موجي از زيبايي و بھشت عشق مي خنديد به روي آسمان آبي آرام

و دوستي پرواز میكردند پرستو ھاي مھر به روي بامھا ناقوس آزادي صدا میكرد

خام است آرزو مگو اين اكام استمگو روح بشر ھمواره سرگردان و ن پاشد اگر اين كھكشان از ھم نمي

وگر اين آسمان در ھم نمیريزد در اندازيم بیا تا ما فلك را سقف بشكافیم و طرحي نو

به شادي گل برافشانیم و مي در ساغر اندازيم

www.ael.af

125

آشتي

قھر مكن اي فرشته روي دالرا ناز مكن اي بنفشه موي فريبا

سخن سختمن گر روا بود بر دل از تو پسنديده نیست اي گل رعنا

وجوديم شاخه خشكي به خارزار تا چه كند شعله ھاي خشم تو با ما طعنه و دشنام تلخ اينھمه شیرين

چھره پر از خشم و قھر اينھمه زيبا ناز ترا میكشم به دديه منت

مینھم به عجز و تمنا سر به رھت از تو به يك حرف ناروا نكشم دست

نكشم پا وز سر راه تو دلربا عاشق زيبايیم اسیر محبت

ھر دو به چشمان دلفريب تو پیدا بازآمديم و با تو نشستیم از ھمه

تنھا تنھا به عشق روي تو تنھا عشق و جواني بوي بھار است و روز

وقت نشاط است و شور و مستي و غوغا گلزار خنده گل راببین به چھره

ن به دامن میناآتش مي را ببی ساقي من جام من شراب من امروز

عشق است و عیش و نوبت صحرا نوبت آه چه زيباست از تو جام گرفتن

ھاي گوارا وزلب گرم تو بوسه لب به لب جام و سر به سینه ساقي

آه كه جان میدھد به شاعر شیدا از تو شنیدن ترانه ھاي دل انگیز ابا تو نشستن بھار را به تماش

فردا مگو كه من نفروشم فردا عشرت امروز را به حسرت فردا بس كن ز بي وفايي بس كن

بازآ بازآ به مھرباني بازآ شايد با اين سرودھاي دالويز

گرم كنم جا باردگر در دل تو باشد كز يك نوازش تو دل من

گردد امروز چون شكوفه شكوفا

www.ael.af

126

شبنم و چراغ

رم تو يافتباز از يك نگاه گ ھمه ذرات جان من ھیجان

بودم اي خدا ھمه تن ھمه تن ھمه جان گشتم اي خدا ھمه جان

چشم تو اين سیاه افسونكار بسته با صد فريب راھم را

جز نگاھت پناھگاھم نیست را كز تو پنھان كنم نگاھم

چشم تو چشمه شراب من است ھر نفس مست ازين شرابم كن

شراب شراب امتشنه ام تشنه مي بده مي بده خرابم كن

بي تو در اين غروب خلوت و كور ياد تو عالمي داريم من و

چشمت آيینه دار اشك من است ب چراغي و شبنمي داريم بال در بال ھم پرستوھا پر كشیده به آسمان بلند لبخند ھمه چون عشق ما به ھم ھمه چون جان ما بھم پیوند

است شعر قشنگپیش چشمت خط من قشنگتر است چشمت از شعر

من چه گويم كه در پسند آيد دلم از اين غروب تنگ تر است

www.ael.af

127

الل

ز تحسینم خدا را لب فروبند نه شعر ست اين بسوزان دفترم را

شاعر چه میپنداري اي دوست مرا بسوزان اين دل خوشباورم را میدار سخن تلخ است اگا گوش

كه در گفتار من رازي نھفته است نه تنھا بعد از اين شعري نگويند

كسي ھم پیش ازين شعري نگفته است مرا ديوانه میخواني دريغا

گفتار خويشم ولي من بر سر فريب است اين سخن سازي فريب است

كه من خود شرمسار كار خويشم مگر احساس گنجد در كالمي مگر الھام جوشد با سرودي

سبويي گر دريا نشیند درم مگر پندار گیرد تار و پودي

چه شوق است اين چه عشق است اين چه شعر است كه جاان احساس كرد اما زبان گفت

چه حال است اين كه در شعري توان خواند چه درد است اين كه در بیتي توان گفت

اگر احساس من گنجید در شعر خاكستر از دفتر نمي ماند بجز الھام مي جوشید با حرفگر

ماند زبان از ناتواني در نمي شبي ھمراه اين اندوه جانكاه مرا با شوخ چشمي گفتگو بود

ھاي و ھوي شاعري داشت نه چون من ولي شعر مجسم چشم او بود

داشت به ھر لبخند يك حافظ غزل به ھر گفتار يك سعدي سخن بود

من از آن شب خموشي پیشه كردم او خداي شعر من بود شعركه

ز تحسینم خدا را لب فرو بند را شعر است اين بسوزان دفترم

مرا شاعر چه مي پنداري اي دوست بسوزان اين دل خوشباورم را

www.ael.af

128

صفیر

طبیبان را ز بالینم برانید را از دست اينان وا رھانید

جاي اين آيات افسوس به گوشم سرود زندگاني را بخوانید

دل من چون پرستوي بھاري است ازين صحرا به آن صحرا فراري است

شكیب او ھمه در پي شكیبي است ھمه در بي قراري است قرار او

دل عاشق گريبان پاره خوشتر به كوي دلیران آواره خوشتر غم دل با ھمه بیچارگي ھا

از اين غم ھا كه دارد چاره خوشتر ندستدر يك جا نما دلم يك لحظه

مرا دنبال خود ھر سو كشاندست به ھر لبخند شیرين دل سپردست براي ھر نگاھي نغمه خواندست

ھنوزم چشم دل دنبال فرداست لبريز تمناست ھنوزم سینه

ھنوز اين جان بر لب مانده ام را در اين بي آرزويي آرزوھاست اگر ھستي زند ھر لحظه تیرم وگر از عرش برخیزد صفیرم

شیرين برنگیرم دل از اين عمر به اين زودي نمي خواھم بمیرم

www.ael.af

129

در ايوان كوچك ما

جز خنده ھاي دختر دردانه ام بھار ھاست باغ و بھاري نديده ام

وز بوته ھاي خشك لب پشت بامھا جز زھر خند تلخ

كاري نديده ام لوح غم گرفته اين آسمان پیر بر نقش و نگاري نديده امجز ابر تیره

خانه دود آفرين دريغ در اين غبار من رنگ الله و چمن از ياد برده ام

بھاران سروده اند وز آنچه شاعران به پیوسته ياد كرده و افسوس خورده ام

در شھر زشت ما اينجا كه فكر كوته و ديواره بلند

افكنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما من سالھاي سال

در حسرت شنیدن يك نغمه نشاط سبز در آرزوي ديدن يك شاخسار

يك چشمه يك درخت يك باغ پر شكوفه يك آسمان صاف

و آھن دويده ام در دود و خاك و آجر تنھا نه من كه دختر شیرين زبان من

شنیده است از من حكايت گل و صحرا پرواز شاد چلچله ھا را نديده است

است رستو پرواز كردهخود گرچه چون پ اما از اين اتاق به ايوان پريده است

خواب شب ھا كه سر به دامن حافظ رويم به در خوابھاي رنگین در باغ آفتاب

شیراز مي شكوفد زيباتر از بھشت شیراز مي درخشد روشن تر از شراب

من با خیال خويش با خوابھاي رنگین

با خنده ھاي دختردردانه ام بھار با آنچه شاعران به بھاران سروده اند

باغ خشك خاطر خود شاد و سرخوشم در اما بھار من

و باغ اين بسته بال كوچك اين بي بھار با بالھاي خسته در ايوان تنگ خويش

در شھر زشت ما كوته و ديواره بلند اينجا كه فكر

افكنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما تنھا چه میكند

ینمش كه غمگین در ژرف اين حصارب مي در حسرت شنیدن يك نغمه نشاط

يك شاخسار سبز در آرزوي ديدن يك چشمه يك درخت

يك باغ پرشكوفه يك آسمان صاف نشسته است حیران

در ابرھاي دور بر آرزوي كوچك خود چشم بسته است

میكنم و رنج میكشم او را نگاه

www.ael.af

130

جام اگر بشكست

شبھاي بي مھتاب را ماندزندگي در چشم من مرداب را ماند شعر من نیلوفر پژمرده در

ابر بي باران اندوھم خار خشك سینه كوھم

كز ھر آرزو خالي است آغوشم سالھا رفته است نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه

خاموشم حالیا خاموش ياد از خاطر فراموشم

روز چون گل میشكوفد بر فراز كوه مي شود اين نوشكفته در سكوت دشت پرعصر پر

روزھا اين گونه پر پر گشت آرام در پرواز چون پرستوھاي بي

رھروان را چشم حسرت باز است اينك اينجا شعر و ساز و باده آماده

من كه جام ھستیم از اشك لبريز است میپرستم دوران را ز خاطر بر د در پناه باده بايد رنج

يد زندگي را رنگ ديگر دادبا فريب شعر با بايد ناله ھاي روح را گم كرد در نواي ساز

ناله من میترواد از در و ديوار سراپايش گوش و خاموش است آسمان اما

ھمزباني نیست تا گويم بزاري اي دريغ نمي بخشد شراب ديگرم مستي

جام من خالي شدست از شعر ناب ساز من فرياد ھاي بي جواب

رم از راه دورنرم ن روز چون گل میشكوفد بر فراز كوه

آمان باال روشنايي مي رود در ساغر ذرات ھستي از شراب نور سرشار است اما من

شبھاي بي مھتاب ھمچنان در ظلمت ھمچنان پژمرده در پھناي اين مرداب

پرسم ھمچنان لبريز ز اندوه مي جام اگر بشكست ساز اگر بگسست

گر به دل ننشستشعر اگر دي

www.ael.af

131

دشت

در نوازشھاي باد در گل لبخند دھقانان شاد

در سرود نرم رود خون گرم زندگي جوشیده بود

نوشخند مھر آب آبشار آفتاب

من كوشیده بود در صفاي دشت شبنم آن دشت از پاكیزگي گويیا خورشید را نوشیده بود

روزگاران گشت و گشت اين سرگذشتداغ بر دل دارم از مردان دشت داغ بر دل دارم از

ياد باد آن خوشنوا آواز دھقان شاد ياد باد آن دلنشین آھنگ رود ياد باد آن مھرباني ھاي باد ياد باد آن روزگاران ياد باد

تلخ خويش تنھا مانده است دشت با اندوه زانھمه سرسبزي و شور و نشاط

مانده است سنگالخي سرد بر جا آسمان از ابر غم پوشیده است

چشمه سار الله ھا خوشیده است گندم ھاي سبز جاي

جاي دھقانان شاد خارھاي جانگزا جوشیده است

از دل بانگ بر میدارم خون چكید از شاخ گل باغ و بھاران را چه شد

دوستداران را چه شد دوستي كي آخر آمد سرد و سنگین كوه مي گويد جواب

نوشیده استخاك خون

www.ael.af

132

ماه و سنگ

اگر ماه بودم به ھرجا كه بودم سراغ ترا از خدا میگرفتم

يودم بھھرجا كه بودي وگر سنگ سر رھگذر تو جا میگرفتم

اگر مادر بودي به صد ناز شايد شبي بر لب باممن مینشستي

وگر سنگ بودي به ھر جا كه بودم مي شكستي مرا میشكستي مرا

www.ael.af

133

ناقوس نیلوفر

كودك زيباي زرين موي صبح شیر مي نوشد ز پستان سحر

را آرد به چنگ تا نگین ماه میكشد از سینه گھواره سر

آفتاب شعله رنگین كمان ابرھا افتاده است در غبار

كودك بازي پرست زندگي دل بدين روياي رنگین داده است باغ را غوغاي گنجشكان مست

م نرمك برمي انگیزد ز خوابنر باده باران شب نالد مست از

مي سپارد تن به دست آفتاب كودك ھمسايه خندان روي بام دختران الله خندان روي دشت جوجگان كبك خندان روي كوه

خون روي تشت كودك من لخته اي باد عطر غم پراكنده و گذشت

مرغ بوي خون شنید و پر گرفت و باغ و دشت راآسمان و كوه

نعره ناقوس نیلوفر گرفت ابر بھار روح من از درد چون

عقده ھاي اشك حسرت باز كرد روح او چون آرزوھاي محال

ابرھا پرواز كرد روي بال

www.ael.af

134

گلھاي كبود

اي ھمه گلھاي از سرما كبود خنده ھاتان را كه از لب ھا ربود تمھر ھرگز اين چنین غمگین نتاف

باغ ھرگز اين چنین تنھا نبود نازتان بر سر شكست تاجھاي

باد وحشي چنگ زد بر سینه تان صبح مي خندد خود آرايي كنید

اشك ھاي يخ زده آيینه تان رنگ عطر آويزتان بر باد رفت

نابود شد عطر رنگ آمیزتان زندگي در الي رگھا تان فسرد آتش رخساره ھاتان دود شد

ام غمگین خزانش روزگاري خوشتر از صبح بھارم مینمود

اين زمان حال شما حال من است اي ھمه گلھاي از سرما كبود

روزگاري چشم پوشیدم ز خواب مھتاب را تا بخوانم قصه

اين زمان دور از مالمتھاي ماه چشم مي بندم كه جويم خواب را

روزگاري يك تبسم يك نگاه بودخوشتر از گرماي صد آغوش

دل بستم دريغ اين زمان بر ھر كه آتش آغوش او خاموش بود

روزگاري ھستیم را مي نواخت عش شورانگیز من آفتاب

اين زمان خاموش و خالي مانده است سینه لز الرزو لبريز من

تاج عشقم عاقبت بر سر شكست خنده ام را اشك غم از لب ريود

رگھايم فسرد زندگي در الي گلھاي رگھايم فسرداي ھمه

اي ھمه گلھاي از سرما كبود

www.ael.af

135

اشك زھره

با مرگ ماه روشني از آفتاب رفت چشمم و چراغ عالم ھستي به خواب رفت

الھام مرد و كاخ بلند خیال ريخت نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت

اين تابناك تاج خدايان عشق بود رفتدر تندباد حادثه ھمچون حباب

نازپرور درياي شعر بود اين قوي در موج خیز علم به اعماق آب رفت

منیژه لب چاه مینشست اين مه كه چون گريان به تازيانه افراسیاب رفت

كه عمر ما بگذار عمر دھر سرآيد چون آفتاب آمد و چون ماھتاب رفت اي دل بیا سیاھي شب را نگاه كن

اه كندر اشك گرم زھره ببین ياد م

www.ael.af

136

غريبه

دست مرا بگیر كه باغ نگاه تو ربود چندان شكوفه ريخت كه ھوش از سرم

من جاودانیم كه پرستوي بوسه ات بر روي من دردي ز بھشت خدا گشود

اما چه میكني دل را كه در بھشت خدا ھم غريب بود

www.ael.af

137

كوچه

آن كوچه گذشتمبي تو مھتاب شبي باز از دنبال تو گشتم ھمه تن چشم شدم خیره به

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم بودم شدم آن عاشق ديوانه كه

در نھانخانه جانم گل ياد تو درخشید باغ صد خاطره خنديد

خاطره پیچید عطر صد يادم آمد كه شبي با ھم از آن كوچه گذشتیم

دلخواسته گشتیمخلوت پر گشوديم و درآن ساعتي بر لب آن جوي نشستیم

چشم سیاھت تو ھمه راز جھان ريخته در من ھمه محو تماشاي نگاھت

آسمان صاف و شب آرام زمان رام بخت خندان و

خوشه ماه فرو ريخته در آب شاخه ھا دست بر آورده به مھتاب

صحرا و گل و سنگ شب و ھمه دل داده به آواز شباھنگ

اين عشق حذر كن يادم آيد تو به من گفتي از لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب آيینه عشق گذران است كه امروز نگاھت به نگاھي نگران است تو

باش فردا كه دلت با دگران است كني چندي از اين شھر سفر كن تا فراموش

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم انمھرگز نتو سفر از پیش تو ؟

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي من نه رمیدم نه گسستم دشتم بازگفتم كه تو صیادي و من آھوي

تا به دام تو در افتم ھمه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم

پیش تو ھرگز نتوانم نتوانم سفر از ختاشكي از شاخه فرو ري

بگريخت مرغ شب ناله تلخي زد و اشك در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد جوابي نشنیدم يادم آيد كه دگر از تو

پاي دردامن اندوه كشیدم نگسستم نرمیدم

شب و شبھاي دگر ھم رفت در ظلمت غم آن نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر ھم

كوچه گذر ھم نه كني ديگر از آن ي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتمب

www.ael.af

138

پند

ھان اي پدر پیر كه امروز مي نالي ازين درد روانسوز

آموخته بودي علم پدر واندم كه خبردار شدي سوخته بودي افسرد تن و جان تو در خدمت دولت قاموس شرف بودي و ناموس فضیلت وين ھردو شد از بھر تو اسباب مذلت

و رنج ببین با تو چه ھا كردغم چل سال دولت رمق و روح ترا از تو جدا كرد

ترا برده انگشت نما كرد چل سال آنگاه چنین خسته و آزرد ه رھا كرد

من ياد كن امروز از مادر بیچاره ھي جامه قبا كرد

خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دواكرد جان بر سر اين كار فدا كرد

ھان اي پدر پیر كو آن تن و آن روح سالمت

كو آن قد و قامت فرياد كشد روح تو فرياد ندامت

علم پدر آموخته بودي واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

از چشم تو آن نور كجا رفت شور كجا رفت آن خاطر پر

میراث پدر ھم سر اين كارھا رفت وان شعله كه بر جان شما رفت

رفتدودش ھمه در ديده ما امروز تو ماندي و ھمین درد روانسوز

سود به استاد بدآموز نفرين نكند چل سال اگر خدمت بقال نمودي

نبودي امروز به اين رنج گرفتار ھان اي پدر پیر

چل سال در اين مھلكه راندي گذراندي عمري به تماشا و تحمل

ديدي ھمه ناپاكي و خود پاك بماندي كشاندي هآوخ كه مرا نیز بدين ورط علم پدر آموخته ام من

چون او ھمه در دام بال سوخته ام من ھمه اندوه و غم اندوخته ام من چون او

اي كودك من مال بیندوز میاموز وان علم كه گفتند

www.ael.af

139

جادوي سكوت

من سكوت خويش را گم كرده ام الجرم در اين ھیاھو گم شدم

خود افسانه مي پرداختم من كه افسانه مردم شدمعاقبت

اي سكوت اي مادر فرياد ھا ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو در راھي داشتم كھنه شعرم تازه بود چون شراب

در پناھت برگ و بار من شكفت تو مرا بردي به شھر ياد ھا

من نديدم خوشتر از جادوي تو اي سكوت اي مادر فرياد ھا

ھیاھو گم شدم گم شدم در اين تو كجايي تا بگیري داد من

گر سكوت خويش را مي داشتم پر بود از فرياد من زندگي

www.ael.af

140

ابر

تا غم آويز آفاق خاموش ابرھا سینه بر ھم فشرده

خورشید خنده روشني ھاي در دل تبرگي ھاي فسرده ساز افسانه پرداز باران

افالك برده بانگ زاري به ودان ناله سر داده غمناكنا

روز در ابرھا رو نھفته گیرد از او سراغي كس نمي

گر نگاھي دود سوي خورشید كور سو میزند شب چراغي

صدايي به گوش آيد از دور ور ھوي باد است و ھاي كالغي

چشم ھر برگ از اشك لبريز مي برد باد تا سینه دشت

عطر خاطر نو از بھاران خويش بر شانهمي كشد كوه انه روزگاران

من در اين صبحگاه غم انگیز دل سپرده به آھنگ باران

باغ چشم انتظار بھار است دير گاھي است كاين ابر انبوه

تار بسته از كران تا كران آسمان زالل از دم او

ھمچو آيینه ز نگار بسته تار ظلمت عنكبوتي است كز

پیش خورشید ديوار بسته پژمرده تر از غروب استصبح

دل ابر غم را تا بشنويم ز در سر من ھواي شراب است

باده ام گر نه داروي خواب است دلم خنده جام گويد با

پشت اين ابرھا آفتاب است بادبان میكشد زورق صبح

www.ael.af

141

چراغ میكده

چو آفتاب در آي از درم شراب بنوش بنوش شراب شبنم جان را چو آفتاب

چراغ میكده ديوان حافظ است بیا بنوش شبي به خلوت رندان و شعر ناب

زمانه جام گالب ترا گل آب كند بیا شراب بیامیز و با گالب بنوش

به چشمه خورشید رو كن اي دريا چو گل نه تلخ كاسه وارونه حباب بنوش

از بوسه اي دريغ مدار به گريه گفتمش خواب بنوشبه خنده گفت كه اين باده را به

www.ael.af

142

درياب مرا

اي بر سر بالینم افسانه سرا دريا دريا افسانه عمري تو باري به سر آ

اي اشك شباھنگت آيینه صد اندوه اي ناله شبگیرت آھنگ عزا دريا

كوكبه خورشید در پاي تو میمیرم با بر دار به بالینم دستي به دعا دريا

فكنده در اين ساحلنعشم را ا امواج تو دريا ب مرا درياب مرا دريا

من سخني سر كن زان گمشدگان آخر با تا ھمچو شفق بارم خون از مژه ھا دريا

فتنه اين طوفان چون من ھمه آشوبي در اي ھستي ما يكسر آشوب و بال دريا

میگريم با زمزمه باران در پیش تو چون چنگ ھزار آوا پر شور و نوا دريا تنھايي و تاريكي آغاز كدورتھاست

خوش وقت سحر خیزان وان صبح و صفا دريا بردار و ببر دريا اي پیكر بي جان را در سینه گردابي بسپار و بیا دريا

تو مادر بي خوابي من كودك بي آرام الاليي خود سر كن از بھر خدا دريا

دور از خس و خاكم كن موجي زن و پاكم كن گو با كس كي بود و كجا درياوين قصه م

www.ael.af

143

دست ھا و دست ھا

به دست ھاي او نگاه میكنم كه میتواند از زمین ھرزه را برآورد ھزار ريشه گیاه و میتواند از فضا

ھزارھا ستاره را به زير پر درآورد دست ھاي خود نگاه میكنم به

كه از سپیده تا غروب ه میكندھزار كاغذ سپیده را سیا

ھزار لحظه عزيز را تباه میكند مرا فريب میدھد ترا فريب میدھد

میكند گناه چرا سپید را سیاه میكند

چرا گناه میكند

www.ael.af

144

سینه گرداب

ھمرنگ گونه ھاي تو مھتابم آرزوست چون باده لب تو مي نابم آرزوست

اي پرده پرده چشم توام باغ ھاي سبز ايه مژه ات خوابم آرزوستدر زير س

از نگاه گرم تو بي تاب گشته ام دور بر من نگاه كن كه تب و تابم آرزوست

سپید تو گرداب رازھاست تا گردن سر گشتگي به سینه گردابم آرزوست

شبھاي انتظار تا وارھم ز وحشت چون خنده تو مھر جھانتابم آرزوست

www.ael.af

145

بیگانه

م آمده انگشت بر در میزندغم آمده غ میزند ھر ضربه انگشت او بر سینه خنجر

اي دل بكش يا كشته شو غم را در اينجا ره مده آتش به جان در میزند گر غم در اينجا پا نھد

از غم نیاموزي چرا اي دلربا رسم وفا ھر شب به ما سر میزند غم با ھمه بیگانگي

www.ael.af

146

باغ

ر میرسد اما ز گل نشانش نیستبھا نسیم رقص گل آويز گل فشانش نیست

دلم به گريه خونین ابر میسوزد كه باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست

بھشت كالغان و بلبالن خاموش چنین بھار نیست به باغي كه باغبانش نیست

گرفته ھوايي چه پا فشرده شبي چه دل نیستكه يك ستاره لرزان در آسمانش

اين آسمان گشايد بال كبوتري كه در دگر امید رسیدن به آشیانش نیست

گمان نبرد ستاره نیز به تنھايیش كسي كه ھمنفسش ھست و ھمزبانش نیست

مھري كرد جھان به جان من آنگونه سرد كه در بھار و خزان كار با جھانش نیست

جاودان نزند ز يك ترانه به خود رنگ ن دل من رنج جاودانش نیستدلي كه چو

www.ael.af

147

غبار بیابان

بیابان تا بیابان در غبار است چراغ چشم ھا در انتظار است

ھر بیابان را سواري است بار غبار اين بیابان بي سوار است

www.ael.af

148

سفر

سحر خندد به نور زرد فانوس پرستويي دھد بر جفت خود بوس

ود بر سینه راهمید نگاھم ترا ديگر نخواھم ديد افسوس

www.ael.af

149

درياي درد

درون سینه ام صد آرزو مرد گل صد آرزو نشكفته پژمرد

او درياي درد است دلم بي روي ھمین دريا مرا در خود فرو برد

www.ael.af

150

سرگردان

دلم سوزد به سرگرداني ماه د اين ھمه راهكه شب تا روز پوي

خواھد درآمیزد به خورشید سحر نداند چون كند با بخت كوتاه

www.ael.af

151

درخت

درختي خشك را مانم به صحرا كه عمري سر كند تنھاي تنھا

باراني كه آرد برگ و باري نه نه برقي تا بسوزد ھستیش را

www.ael.af

152

غريو

خیزسحر با من درآمیزد كه بر نسیمم گل به سر ريزد كه برخیز زرافشان دختر زيباي خورشید

سرودي خوش برانگیزد كه برخیز از گوشه طاق سبو چشمك زنان

به دامانم در آويزد كه برخیز برنخیزي زمان گويد كه ھان گر

غريو مرگ برخیزد كه برخیز

www.ael.af

153

ھنگامه

اي دل لبريز از شوق و امید اش میديدي كه فردا نیستیمك

میديدي كه چون پنھان شديم كاش در ھمه آفاق پیدا نیستیم

ماست گرچه ھر مرگي تسلي بخش كاندر اين ھنگامه تنھا نیستیم

بدتر از مرگ است ان دردي كه باز زندگي میخندد و ما نیستیم

www.ael.af

154

سرود آبشار

ارم رامگر چشمان ساقي بشكند امشب خم غبارم را مگر شويد شراب لطف او از دل

بھشت عشق من در برگ ريز ياد ھا گم شد يارم را مگر از جام میگیرم سراغ چشم

به گوشش بانگ شعر و اشك من نا آشنا آمد آبشارم را به گوش سنگ میخواندم سرود

به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت ياد م روزگارم رابرد كه من با ياد او از ياد

پس از عمري ھنوز اي جان به ياري زنده مي دارد من چراغ انتظارم را نسیم اشتیاق

خزان زندگي از پشت باغ جان من برگشت لبخند شیرين بھارم را كه ديد از چشم در

من از لبخند او آموختم درسي كه نسپارم امیدي ھا دل امیدوارم را به دست نا

عمر من يك غنچه نشكفته استھنوز از برگ و بار من در پاي او میريزم اكنون برگ و بارم را كه

www.ael.af

155

فقیر

اي بینوا كه فقر تو تنھا گناه تست تست در گوشه اي بمیر كه اين راه راه

اين گونه گداخته جز داغ ننگ نیست وين رخت پاره دشمن حال تباه تست

ربدردر كوچه ھاي يخ زده بیمار و د جان میدھي و مرگ تو تنھا پناه تست

باور مكن كه در دلشان میكند اثر اين قصه ھاي تلخ كه در اشك و آه تست

اينجا لباس فاخر كه چشم ھمه عذرخواه تست در حیرتم كه از چه نگیرد درين بنا

اين شعله ھاي خشم كه در ھر نگاه تست

www.ael.af

156

دريچه

ردنم از مھر حلقه كنبازو به دور گ را بر آسمان بپاش شراب نگاه

بگذار از دريچه چشم تو بنگرم لبخند ماه را

www.ael.af

157

خار

من آن طفل آزاده سر خوشم كه با اسب آشفته يال خیال

پس كوچه ماه و سال درين كوچه چھل سال نا آشنا رانده ام ز سیماي بیرحم گردون پیر

بیرنگ تاريخ كوردر اوراق ھمه تازه ھاي جھان ديده ام

خوانده ام ھمه قصه ھاي كھن چھل سال در عین رنج و نیاز سر از بخشش مھر پیچیده ام

بوسه ماه گردانده ام رخ از به خوش باش حافظ كه جانانم اوست

يافتم به ھر جا كه آزاده اي به جامش اگر مینوانسته ام

فشانده اممي افكنده ام گل برا اگر بگذراندم به ھیچ چھل سال

ھمین بس كه در رھگذار وجود كسي را بجز خود نگريانده ام

چھل سال چون خواب بر من گذشت اگر عمر گل ھفته اي بیش نیست

خارم چرا مانده ام خدايا نه

www.ael.af

158

پرده رنگین

با شبنم اشك من اي نیلوفر شب بتر كنگلبرگھاي خويش را شادا

صبح از دامان خود خاكسترم را ھر بر گیر و در چشمان بخت بي ھنر كن

اي سپیدي اي سیاھي اي صبح اي شب اي آسمان جاودان خاموش دلتنگ

اي ساحل سبز افق اي بلند اي كوه اي شعر

اي رنج اي ياد اي غم كه دست مھربانت جاودانه

تاج زرين بر سرم بود چون ما فرسود فرسودبازيچه دست ش

اي خیمه شب بازان افالك اي چھره پردازان چاالك

وقت است صندوق عدم را درگشايید پنھان نمايید بازيچه فرسوده را

اي دست ناپیداي ھستي بازيچه چون فرسوده شد بازيچه نو كن

مرگ با آن داس خونین اي اين ساقه پژمرده را ديگر درو كن

اي آدمك سازان بي باك اي يمه شب بازان افالك اي چھره پردازان چاالك

بابكم را من ھديه آوردم بھار و دنبال اين بازيچه ھاي نو بیايید اي دست ناپیداي ھستي

لبخند فردا با اولین خورشید خونین را بیفروز مھتاب غمگین را بیاويز

تزوير در پرده رنگین با نغمه نیرنگ تقدير اه ھا و قرن ھا پیشچون ھفته ھا و م

آدمك ھاي ملول بي گنه را اين ھر جا به ھر سازي كه میخواھي برقصان

با اين ھمه رنگ تو مانده اي من میروم با آخرين حرف

اي خیمخ شب باز دردآلود اين خاك در غربت غمگین و

آزاده اي زنداني تست قرباني قھر خدا نامش محبت

از پايش جدا كن زنجیر و را چو من از دام تزويرت رھا كنا

كن ھمراه اين آزرده درد آشنا

www.ael.af

159

شكوفه اي بر شراب

چو از بنفشه بوي صبح برخیزد ھزار وسوسه در جان من برانگیزد كبوتر دلم از شوق میگشايد بال

كه چون سپیده به آغوش صبح بگريزد غنچه نشكفته ندامتھاست دلي كه

یاويزدبگو به دامن باد سحر ن شوم فداي دست نوازشگر نسیم

كه خوش به جام شرابم شكوفه میريزد تو ھم مرا به نگاھي شكوفه باران كن در اين چمن كه گل از عاشقي نپرھیزد لبي بزن به شراب من اي شكوفه بخت

مي خوش است كه با بوي گل درآمیزد كه

www.ael.af

160

از خدا صدا نمیرسد

ه از جھان دوراي ستاره ھا ك چشمتان به چشم بي فروغ ماست

از زمین و از بشر شنیده ايد نامي درمیان آبي زالل آسمان نديده ايد موج دود و خون و آتشي

اين غبار محنتي كه در دل فضاست اين ديار وحشتي كه در فضا رھاست اين سراي ظلمتي كه آشیان ماست

در پي تباھي شناست آشناست ناله منگوشتان اگر به

از سفینه اي كه مي رود به سوي ماه ه از مسافري كه میرسد ز گرد را

از زمین فتنه گر حذر كنید پاي اين بشر اگر به آسمان رسد

روزگار ما سیاست روزگارتان چو اي ستاره اي كه پیش ديده مني

باورت نمیشود كه در زمین ھركجا به ھر كه میرسي

ت خود نھفته استخنجري میان پش تبسمي پشت ھر شكوفه

خار جانگزاي حیله اي شكفته است آنكه با تو میزند صالي مھر

غارت دل تو نیست جز ب فكر گر چراغ روشني به راه تست است چشم گرگ جاودان گرسنه اي

اي ستاره ما سالم مان بھانه است عشقمان دروغ جاودانه است

زبان حق بريده اند در زمین حق زبان تازيانه است

وانكه با تو صادقانه درد دل كند ھاي ھاي گريه شبانه است

اي ستاره بورت نمي شود زمین درمیان باغ بي ترانه

ساقه ھاي سبز آشتي شكسته است الله ھاي سرخ دوستي فسرده است

ھاي نورس امید غنچه لب به خنده وانكرده مرده است

پرچم بلند سرو راستي خاك غم سپرده است سر به

اي ستاره باورت نمیشود آن سپیده دم كه با صفا و ناز

در فضاي بي كرانه مي دمید ديگر از زمین رمیده است نیست اين سپیده ھا سپیده

رنگ چھره زمین پريده است آن شقايق شفق كه میشكفت

نور عصر ھا میان موج دامن از زمین كشیده است

بودي افقسرخي و ك تپیده است قلب مردم به خاك و خون

دود و آتش به آسمان رسیده است

www.ael.af

161

ابرھاي روشني كه چون حرير بستر عروس ماه بود

پنبه ھاي داغ ھاي كھنه است اي ستاره اي ستاره غريب

از بشر مگوي و از زمین مپرس زير نعره گلوله ھاي آتشین

ھاي آتشین مپرس از صفاي گونه ر سیلي شكنجه ھاي دردناكزي

از زوال چھره ھاي نازنین مپرس پیش چشم كودكان بي پناه

از نگاه مادران شرمگین مپرس جھان جداست در جھنمي كه از

در جھنمي كه پیش ديده خداست از لھیب كوره ھا و كوه نعش ھا

غريو زنده ھا میان شعله ھا از بیش از اين مپرس بیش از اين مپرس

اي ستاره غريب اي ستاره ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم پس چرا به داد ما نمیرسد

صداي گريه مان به آسمان رسید ما از خدا چرا صدا نمرسد درد بگذريم ازين ترانه ھاي

بگذريم ازين فسانه ھاي تلخ بگذر از من اي ستاره شب گذشت

مردم زمین قصه سیاه بسته راه خواب ناز تو

میگريزد از فغان سرد من بي نیاز تو گوش از ترانه

اي كه دست من به دامنت نمي رسد اشك من به دامن تو میچكد

نسیم دلكش سحر با چشم خسته تو بسته میشود

بي تو در حصار اين شب سیاه ھاي گريه شبانه ام عقده

بر گلو شكسته میشود شب به خیر

www.ael.af

162

غبار آبي

ندين ھزار قرنچ از سر گذشت عالم و آدم است

گرانسنگ است وين كھنه آسیاي بي اعتنا به ناله قربانیان خويش

آسوده گشته است قرنھا در طول

فرياد دردناك اسیران خسته جان بر میشد از زمین زرين آفتاب شايد كه از دريچه

يا از میان غرفه سیمین ماھتاب آيد بروي سري

اام نشد گشوده از اين آسمان دري ھرگز

در پیش چشم خسته زندانیان خاك اين آسمان نبود غیر از غبار آبي

در پشت اين غبار جز ظلمت و سكوت فضا و زمان نبود

زندگاني اسنان دري نداشت زندان ھر در كه ره به سوي خدا داشت بسته بود

راه به دھلیز مرگ داشت تنھا دري كه باز بودھمواره

دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود در پیش پاي او در آن سیاه چال

پرھا گسسته بود و قفس ھا شكسته بود امروز اين اسیر

انسان رنجديده و محكوم قرنھا از ژرف اين غبار

اوج آسمان خدا پر گشوده است تا انگشت بر دريچه خورشید سوده است

در ربوده استو زمان تاج از سر فضا تا او كند دري به جھان ھاي ديگري

www.ael.af

163

بھت

میگذرم از میان رھگذران مات مینگرم در نگاه رھگذران كور

اينھمه اندوه در وجودم و من الل اينھمه غوغاست در كنارم و من دور

در قلب من نه عشق نه احساس ديگر ديگر در جان من نه شور نه فرياد

ناله مجنون م اما در اودشت كوھم اما در ائ نه تیشه فرھاد

ھیچ نه انگیزه اي كه ھیچم پوچم ھیچ نه انديشه اي كه سنگم چوبم

ھمسفر قصه ھاي تلخ غريبم تنگ غروبم رھگذر كوچه ھاي

آنھمه خورشید ھا كه در من مي سوخت چشمه اندوه شد ز چشم ترم ريخت

ماهكاخ امیدي كه برده بودم تا آه كه آوار غم شد و به سرم ريخت

سرگشته ام كه در دل امواج زورق ھیچ نبیند نه خدا نه خدا را سكوت و سیاھي موج ماللم كه در

میكشم اين جان از امید جدا را مي گذرم از میان رھگذران مات میشمرم میله ھاي پنجره ھا را مینگرم در نگاه رھگذران كوذ

ال زنجره ھا راق میشوم قیل و

www.ael.af

164

ستوه

در كجاي اين فضاي تنگ بي آواز من كبوترھاي شعرم را دھم پرواز

شھر را گويي نفس در سینه پنھان است جنبد شاخسار لحظه ھا را برگي از برگي نمي

آمان در چارديوار مالل خويش زنداني است نیست روي اين مرداب يك جنبنده پیدا

آفتاب از اينھمه دلمردگي ھا رويگردان است بال پرواز زمان بسته است

ھر صدايي را زبان بسته است زندگي سر در گريبان است

شرينكار اي قناري ھاي آسمان شعرتان از نغمه ھا سرشار

اي خروشان موجھاي مست ھاتان گرم آفتاب قصه

چشمه آوازتان تا جاودان جوشان میمیرد و ھنگام مرگش نیستشعر من

زيستن را در چنین آلودگي ھا زاد و برگش نیست اي تپش ھاي دل بي تاب من

اي سرود بیگناھي ھا اي تمنا ھاي سركش اي غريو تشنگي ھا

اين مالل آباد در كجاي من سرودم را كنم فرياد

در كجاي اين فضاي تنگ بي آواز زكبوترھاي شعرم را دھم پروا من

www.ael.af

165

چراغي در افق

به پیش روي من تا چشم ياري میكند درياست افق پیداست چراغ ساحل آسودگي ھا در

در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش غمم دريا دلم تنھاست

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ھاست خروش موج با من مي كند نجوا

زد رھايي يافتكس دل به دريا كه ھر كه ھر كس دل به دريا زد رھايي يافت

كه بر دريا زنم نیست مرا آن دل ز پا اين بند خونین بركنم نیست

را امید آنكه جان خسته ام به آن ناديده ساحل افكنم نیست

www.ael.af

166

بگو كجاست مرغ آفتاب

زنداني ديار شب جاودانیم ز از دريچه زندان من بتابك رو خواستم به دامن اين دشت چون درخت مي

بي وحشت از تبر واكنم در دامن نسیم سحر غنچه

با دست ھاي پر شده تا آسمان پاك خورزشید و خاك و آب و ھوا را دعا كنم

گنجشك ھا به شانه من ن غمه سر دھند سر سبز و استوار گل افشان و سربلند

شك غمزده را با صفا و سربلنداين دشت خ اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم

اي مرغ آفتاب از صد ھزار غنچه يكي نیز وانشد

نشد دست نسیم با تن من آشنا گنجشك ھا دگر نگذشتند از اين ديار

آن برگھاي رنگین پژمرد در غبار وين شت خشك غمگین افسرد بي بھار

اي مرغ آفتاب باد. كه ھمچ ببر به دياريبا خود مرا

آزاد و شاد پاي به ھر جا توان نھاد گنجشك پر شكسته باغ محبتم

تا كي در اين بیابان سر زير پر نھم با خود مرا ببر به چمنزارھاي دور

شايد به يك درخت رسم نغمه سردھم من بي قرار و تشنه پروازم

رسم به ھم آوازم تا خود كجا اما بگو كجاست

آنجا كه زير بال تو در عالم وجود به كام دل يك دم

بالي توان گشود اشكي توان فشاند شعري توان سرود

www.ael.af

167

ديوار

در پیش چشم خسته من دفتري گشود كز سال ھاي پیش

عكس در آن يادگار بود چندين ھزار تصوير رنگ مرده از ياد رفته ھا

خاك خفته ھا رخسار خاك خورده در چشمان بي تفاوت شان چشمه مالل

لبھاي بي تبسم شان قصه زوال بگسسته از وجود پیوسته با خیال

ھر صفحه پیش چشمم ديوار مي نمود متروك و غمگرفته و بیمار

ھر عكس چون دريچه به ديوار انگار

ھاي خاموش آن چشم آن چھره ھاي مات

چه ھاھمراه قصه ھاشان از آن دري اند پرواز كرده

در موج گردباد كبود و بنفش مرگ راھي در آن فضاي تھي باز كرده اند

پاي دريچه اي چشمم به چشم مادر بیمارم اوفتاد

يادش بخیر دريچه به آفاق پر گشود او از ھمین

رفت آن چنان كه ھیچ نیامد دگر فرود جاودان تھي اي آسمان تیره تا ره پرواز میكنممن از كدام پنج

وز ظلمت فشرده اين روزگار تلخ سوي كدام روزنه ره باز میكنم

www.ael.af

168

ديگر زمین تھي است

خوابم نمي ربود نقش ھزار گونه خیال از حیات و مرگ

بود در پیش چشم شب در فضاي تار خود آرام میگذشت

از راه دور بوسه سرد ستاره ھا قه میكرد خواب راھمیشه بدر مثل

در آسمان صاف من در پي ستاره خود میشتافتم

چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ناگاه بندھاي زمین در فضا گسیخت

اي شگرف زمین از زمان گريخت در لحظه در زير بسترم

چاھي دھان گشود غبار و سیاھي رھا شدم چون سنگ در

مي رفتم آنچنان كه زھم میشكافتم زمین اوفتاده بود ردي گران به جانم

نبضش به تنگناي دل خاك میتپید در خويش میگداخت

مي گريخت از خويش میريخت مي گسست مي كوفت مي شكافت

مرگ وز ھر شكاف بوي نسیم غريب در خانه میشتافت

انگار خانه ھا و گذرھاي شھر را چندين ھزار دست

غربال میكنند زنان میگريختندمردان و كودكان و

رمیده را گنجي كه اين گروه ز وحشت با تیغ ھاي آخته دنبال میكنند

آن شب زمین پیر از سرنوشت خويش اين بندي گريخته

چندين ھزار كودك در خواب ناز را كوبید و خاك كرد

مادر زحمت كشیده را چندين در دم ھالك ك رد

مردان رنگ سوخته از رنج كار را خون كشیدموج در

وز گونه شان تبسم و امید را كرد با ضربه ھاي سنگ و گل و خاك پاك

در آن خرابه ھا ديدم مادري به عزاي عزيز خويش

در خون نشسته زير خشت و خاك در

بیچاره بند بند وجودش شكسته بود نداشت ديگر لبي كه با تو بگويد سخن

دستي كه درعزا بدرد پیرھن نداشت پیش جاي جان كسي در زمین نبودزين

زيرا كه جان به عالم جان بال میگشود اما در اين بال

برآيد ز تن نداشت جان نیز فرصتي كه شب ھا كه آن دقايق جانكاه مي رسد

www.ael.af

169

مي شود در من نھیب زلزله بیدار در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش

با فر نفس تشنج خونین مرگ را احساس میكنم

ز بغض و غصه و اندوه بي امانآوا ريزد به جان من

كودكان فرو مرده در غبار جز روح تا بانگ صبح نیست كسي ھمزبان من

آن گونه ھاي پاك آن دست ھاي كوچك و از گونه سپیده مان پاكتر كجاست

ھاي مھر آن چشمھاي روشن و آن خنده از خنده بھار طربناك تر كجاست

من بیگناه بودآوخ زمین به ديده آنجا ھمیشه زلزله ظلم بوده است آنھا ھمیشه زلزله از ظلم ديده اند

زير تازيانه جور ستمگران در روزي ھزار مرتبه در خون تپیده اند

فقز است و خانه نیست آوار چھل و سیلي اين خشت ھاي خام كه بر خاك چیده اند

ديگر زيمن تھي است ديگر به روي دشت

دك نازآن كو آن دختران شوخ آن باغھاي سبز

الله ھاي سرخ آن آن بره ھاي مست

آن چھره ھاي سوخته ز آفتاب نیست ديار تنھا در آن

ناقوس ناله ھاست كه در مرگ زندگیست

www.ael.af

170

کتا

پاي ديوار بلند كاج ھا در پناه ز آفتاب گرم دشت

شممن مي گشتدر سبزه زار چ آھوي چشمان او سبزه زاري بود و رازي داشت

بازي داشت تا دياري چشم انداز بیرگ برگش قصه عشق و نیازي داشت خاك تاك خشك تشنه بودم سر نھاده روي جان گرفتم زير باران نوازش ھاي او

خوشه ھاي بوسه اش در من شكفت گستردم آفاق را شاخه

ھر رگ من سیم سازي شد ين آوازھابا طنین خوشتر

عطر شیرين تنش از شراب نبض من میگفت با من رازھا ذره ذره ھستي من چون عبار

زالل آسمان میگشت مست در سر خويش از باالترين پروازھا

معبد متروك جانم را بار ديگر شبچراغ ديدگاني روشنايي داد دست پر مھري در آنجا شمع روشن كرد

نوري از روزن فرو تابید بوي عود آرزويي شكفته در فضا پیچید

را نوا برخاست ارغنون تمنا معبد متروك جانم را شكوه كبريايي داد

افتاده را از نو خدايي داد اين به محراب نیاز از لب ديوار سبز كاج ھا آفتاب زرد باالتر نشست

بوته سرخ غروب بر كبودي ھاي صحرا در نشست بوسه گرمش به ھنگام وداع

تیر شد در قلب من تا پر نشست در ھواي سبزه زار بوي اوست

چمن جادوي اوست برگ برگ اين

www.ael.af

171

بدرود

پشت خرمن ھاي گندم الي بازوھاي بید آفتاب زرد كم كم نھفت

سر گیسوي گندم زارھا بر بوسه بدرود تابستان شكفت تابستان گرم از تو بود اي چشمه جوشان

به ھر سو خوشه ھا جوشید و خرمن ھا رسیدگر آغوش تو از تو بود از گرمي

ھر گلي خنديد و ھر برگي دمید تست اين ھمه شھد و شكر از سینه پر شور

در دل ذرات ھستي نور تست مستي ما از طاليي خوشه انگور تست

بوسه تو بوسه بدرود بود راستي را د بودبسته شد آغوش تابستان ؟ خدايا زو

www.ael.af

172

رقص مار

باز له له مي زند از تشنه كامي برگ غبار مرگ باز مي جوشد سراپاي درختان را

باز میپیچد به خود از سیلي سوزان گرما تاك گرد آلود را بر خاك مي فشارد پنجه ھاي خشك و

باز باد از دست گرما میكشد فرياد میگريزد باد تشگويیا مي رقصد آ

باز میرقصد به روي شانه ھاي شھر شعله ھاي آتش مرداد

چون رقص گرم مارھا بر شانه ضحاك رقص او سر بر آر از كوه با آن گاوپیكر گرز

دره البرز اي نسیم

www.ael.af

173

سرود گل

با ھمین ديدگان اشك آلود داز ھمین روزن گشوده به دو

به گل به سبزه درود به پرستو به شكوفه به صبحدم به نسیم

به بھاري كه میرسد از راه چند روز دگر به ساز و سرود

ما كه دلھايمان زمستان است نمي خندد ما كه خورشیدمان

ما كه باغ و بھارمان پژمرد ما كه پاي امیدمان فرسود

پیش چشم مان رقصید ما كه در زير چرخ كبوداين ھمه دود

سر راه شكوفه ھاي بھار به سر مي دھیم با دل شاد گر

گريه شوق با تمام وجود سالھا مي رود كه از اين دشت بوي گل يا پرنده اي نگذشت ماه ديگر دريچه اي نگشود

ننمود مھر ديگر تبسمي اھرمن میگذشت و ھر قدمش

نیز به ھول و مرگ و وحشت بود آتش ريزمھمیزھاي بانگ

رقص شمشیر ھاي خون آلود اژدھا میگذشت و نعره زنان

و قھر و عتاب مي فرمود خشم وز نفس ھاي تند زھرآگین

باد ھمرنگ شعله برمیخاست دود بر روي دود مي افزود ھرگز از ياد دشتبان نرود

ربود آنچه را اژدھا فكند و اشك در چشم برگھا نگذاشت

رودمرگ نیلوفران ساحل جھان پیوند دشمني كرد با

دوستي گفت با زمین بدرود شايد اي خستگان وحشت دشت

ماندگان ظلمت شب شايد اي در بھاري كه میرسد از راه گل خورشید آرزوھامان

از الي ابرھاي حسود سر زد شايد اكنون كبوتران امید بال در بال آمدند فرود

پاي سحر بیفشان گل پیش صبا بسوزان عودسر راه

به پرستو به گل به سبزه درود

www.ael.af

174

اشكي در گذرگاه تاريخ

از ھمان روزي كه دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون ھابیل

ھمان روزي كه فرزندان آدم از زھر تلخ دشمني در خون شان جوشید

آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود

ه انداختنداز ھمان روزي كه يوسف را برادرھا به چا ھمان روزي كه با شالق و خون ديوار چین را ساختند از

آدمیت مرده بود ھي پر از آدم شد و اين اسباب بعد دنیا

گشت و گشت قرنھا از مرگ آدم ھم گذشت

دريغ اي آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

ھا تھي است سینه دنیا ز خوبي ي مروت ابلھي استصحبت از آزادگي پاك

نابجاست صحبت از موسي و عیسي و محمد قرن موسي چمبه ھاست روزگار مرگ انسانیت است

شاخه گل من كه از پژمردن يك از نگاه ساكت يك كودك بیمار از فغان يك قناري در قفس

مرد در زنجیر حتي قاتلي بر دار از غم يك اشك در چشمان و بغضم در گلوست

زخھرم در پیاله زھر مارم در سبوست اياموندرين مرگ او را از كجا باور كنم

پژمردن يك برگ نیست صحبت از واي جنگل را بیابان میكنند

خلق پنھان میكنند دست خون آلود را در پیش چشم ھیچ حیواني به حیواني نمي دارد روا

جان انسان میكنند آنچه اين نامردان با ك برگ نیستصحبت از پژمردن ي

مرگ نیسم فرض كن مرگ قناري در قفس ھم فرض كن يك شاخه گل ھم در جھان ھرگز نرست

از روز نخست فرض كن جنگل بیابان بود در كويري سوت و كور

در میان مردمي با اين مصیبت ھا صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است

www.ael.af

175

آخرين جرعه اين جام

ھمه میپرسند چیست در زمزمه مبھم آب

چیست در ھمھمه دلكش برگ چیست در بازي آن ابر سپید

روي اين آبي آرام بلند به ژرفاي خیال كه ترا مي برد اينگونه

چیست در خلوت خاموش كبوترھا چیست در كوشش بي حاصل موج

چیست در خنده جام كه تو چندين ساعت مي نگريمات و مبھوت به آن

به ابر نه نه به آب نه به برگ

مه به اين آبي آرام بلند خاموش كبوترھا نه به اين خلوت

نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام انديشم من به اين جمله نمي

من مناجات درختان را ھنگام سحر رقص عطر گل يخ را با باد

شقايق را در سینه كوه نفس پاك ه ھا را با صبحصحبت چلچل

زار بغض پاينده ھستي را در گندم گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

ھمه را میشنوم مي بینم اين جمله نمي انديشم من به

به تو مي انديشم اي سراپا ھمه خوبي

تو مي انديشم تك و تنھا به ھمه وقت

ھمه جا من به ر حال كه باشم به تو میانديشم

اين را تنھا تو بدانتو بدان تو بیا

تو بمان با من تنھا تو بمان مھتاب به تاريكي شبھا تو بتاب جاي

من فداي تو به جاي ھمه گلھا تو بخند من كه به پاي تو درافتاده ام باز اينك اين

ريسماني كن از آن موي دراز تو بگیر

ببند تو تو بخواه

پاسخ چلچله ھا را تو بگو را تو بخوانقصه ابر ھوا

بمان با من تنھا تو بمان تو در دل ساغر ھستي تو بجوش

جانم باقي است من ھمین يك نفس از جرعه آخرين جرعه اين جام تھي را تو بنوش

www.ael.af

176

چتر وحشت

سینه صبح را گلوله شكافت باغ لرزيد و آسمان لرزيد

كبوترذان آشفت خواب ناز سرب داغي به سینه ھاشان ريخت

گنجشك ھاي مست گسستورد گل در بلور چشمه شكست عكس

رنگ وحشت به لحظه ھا امیخت بر خونین به شاخه ھا آويخت مرغكان رمیده خواب آلوده پر گشودند در ھواي كبود در غبار طاليي خورشید ناگھان صد ھزار ال سپید

چون گلي در فضاي صبح شكفت دگر وز طنین گلوله ھاي

ه سوي دشت گريختھمچو ابري ب نرم نرمك سكوت بر میگشت

نمي گشتند رفته ھا آه بر آن رھا كرده النه ھاي امید

ديگر آن دور و بر نمي گشتند از نغمه و ترانه تھي است باغ

النه متروك و آشیانه تھي است جھان ديرگاھي است در فضاي آتشین تیرھا صدا كرده

دست سوداگران وحشت و مرگ كرده رف آتشي به پاھر ط

باغ را دردست بي حیايي ستم از نشاط و صفا جدا كرده

بیگنھیم ما ھمان مرغكان خانه و آشیان رھا كرده

آه ديگر در اين گسیخته باغ بھاران نیست شور افسونگر

آه ديگر در اين گداخته دشت نغمه شاد كشتكاران نیست

خونین به شاخسارام ھست پر به شاخساران نیستبرگ رنگین

آفاق اينكه باال گرفته در نیست فوج كبوتران سپید كه بر اين بام مي كند پرواز

رنگین نیست رقص فوارھھاي اينكه از دور مي شكوفد باز نیست روياي بالھاي سپید

طاليي خورشید در غبار اين ھیوال كه رفته تا افالك

چتر وحشت گشوده بر سر خاك و گل و شكوفه و برگنیست شاخ

دود و ابر است و خون و آتش و مرگ

www.ael.af

177

سفر درشب

ھمچون شھاب میگذرم در زالل شب از دشت ھاي خالي و خاموش

و تاب گردنه ھا قعر دره ھا از پیچ نور چراغھا چون خوشه ھاي آتش

در بوته ھاي دود راھي میان ظلمت شب باز میكند ه ايھمراه من ستاره غمگین و خست

دست ھا در دور پرواز میكند

نور غريب ماه نرم و سبك به خلوت آغوش دره ھا

میكند رھا تن بازوي لخت گردنه پیچیده كامجو

بر دور سینه ھوس انگیزه تپه ھا باد از شكاف دامنه فرياد میزند

من ھمچون باد مي گذرم روي بال شب سوي راه در ھر

خت ھاستغوغاي شاخه ھا و گريز در با برگ ھاي سوخته با شاخه ھاي خشك

سر مكشند در پي ھم خارھاي گیج گاھي دو چشم خونین از الي بوته ھا

مي درخشد و محسور مي شود مبھوت گاھي صداي واي كسي از فراز كوه

ھا دور مي شود در ھاي و ھوي ھمھمه آفتاب پاك اي روشنايي سحر اي اي مرز جاودانه نیكي

بمید وصل تو شب را شكسته ام بامن من در ھواي عشق تو از شب گذشته ام

پا زئده ام در شكنج راه بھر تو دست و سوي تو بال و پر زده ام در مالل شب

www.ael.af

178

خوشه اشك

قفسي بايد ساخت ھرچه در دنیا گنجشك و قناري ھست

با پرستوھا و كبوترھا

قفس انداختھمه را بايد يكجا به روزگاري است كه پرواز كبوترھا

در فضا ممنوع است كه چرا

به حريم جت ھا خصمانه تجاوز شده است روزگاري است كه خوبي خفته است

و بدي بیدار است و ھیاھوي قناري ھا

خواب جت ھا را آشفته است غزل حافظ را مي خواندم داس مه نو مزرع سبز فلك ديدم و

جا كه وصیت مي كردتا به آن فلك گر روي پاك و مجرد چو مسیحا به

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو دلم از نام مسیحا لرزيد

پرده اشك از پس من مسیحا را باالي صلیبش ديدم با سرخم شده بر سینه كه باز

نكو كاري پاكي خوبي به عشق مي ورزيد و پسر ھايش را

به فلك تاخته اند دكه چه سان پاك و مجر و چه آتش ھا ھر گوشه به پا ساخته اند

برانداخته اند و برادرھا را خانه دود در مزرعه سبز فلك جاري است

است تیغه نقره داس مه نو زنگاري و آنچه ھنگام درو حاصل ماست

لعنت و نفرت و بیزاري است كه خوبي خفته است روزگاري است

و بدي بیدار است غزل ھاي قناري ھاو

آشفته است خواب جت ھا را غزل حافظ را مي بندم از پس پرده اشك

مي نگرم خیره در مزرعه خشك فلك مي بینم

در دل شعله و دود مي شود خوشه پروين خاموش

مي گويم پیش خود عھد خودرايي و خود كامي است

عصر خون آشامي است پھراز خوشه پروين س كه درخشنده تر

خوشه اشك يتیمان ويتنامي است

www.ael.af

179

اي ھمیشه خوب

ماھي ھمیشه تشنه ام در زالل لطف بیكران تو

كجا كه میل اوست مي برد مرا به ھر موج ديدگان مھربان تو

زير بال مرغكان خنده ھا ت آفتاب داغ بوسه ھات زير

اي زالل پاك خويش جرعه جرعه جرعه مي كشم ترا به كام

شود تمام جان من ز جان توتا كه پر اي ھمیشه خوب اي ھمیشه آشنا

ھر طرف كه مي كنم نگاه تا ھمه كرانه ه اي دور كند شنا عطر و خنده و ترانه مي

در میان بازوان تو ماھي ھمیشه تشنه ام

اي زالل تابناك نفس اگر مرا به حال خود رھا كني يك

ماھي تو جان سپرده روي خاك

www.ael.af

180

بھترين بھترين من

زرد و نیلي و بنفش سبز و آبي و كبود

با بنفشه ھا نشسته ام سالھاي سال صیحھاي زود

در كنار چشمه سحر يكدگر سر نھاده روي شانه ھاي

گیسوان خیس شان به دست باد چھره ھا نھفته در پناه سايه ھاي شرم

ي گرمرنگ ھا شكفته در زالل عطرھا مي ترواد از سكوت دلپذيرشان

ترانه بھترين بھترين سرود

مخمل نگاه اين بنفشه ھا مي برد مرا سبك تر از نسیم

از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو كه رسته در كنار ھم

و بنفش زرد و نیلي سبز و آبي و كبود

با ھمان سكوت شرمگین با ھمان ترانه ھا و عطرھا

ھترين ھر چه بود و ھستب بھترين ھر چه ھست و بود

در بنفشه زار چشم تو من ز بھترين بھشت ھا گذشته ام من به بھترين بھار ھا رسیده ام

ھمزبان بھترين دقايق حیات من اي غم تو لحظه ھاي ھستي من از تو پر شده ست

آه تمام روز در

در تمام شب در تمام ھفته در تمام ماه

راه در فضاي خانه كوچه در ھوا زمین درخت سبزه آب

در خطوط درھم كتاب در ديار نیلگون خواب

اي جدايي تو بھترين بھانه گريستن بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسیده ام

اي نوازش تو بھترين امید زيستن در كنار تو

ام من ز اوج لذتي نگفتني گذشته در بنفشه زار چشم تو

برگھاي زرد و نیلي و بنفش كبود عطرھاي سبز و آبي و

نغمه ھاي ناشنیده ساز مي كنند بھتر از تمام نغمه ھا و سازھا

مخمل لطیف گونه ھات روي غنچه ھاي رنگ رنگ ناز

برگھاي تازه تازه باز مي كنند بھتر از تمام رنگ ھا و رازھا

www.ael.af

181

خوب خوب نازنین من مي كند نام تو مرا ھمیشه مست

بھتر از شراب بھتر از تمام شعرھاي ناب

سرود زندگي است نام تو اگر چه بھترين من ترا به خلوت خدايي خیال خود بھترين بھترين من خطاب میكنم

بھترين بھترين من

www.ael.af

182

كوچ

بشر دوباره به جنگل پناه خواھد برد به كوه خواھد زد

خواھد رفت به غار تو كودكانت را بر سینه مي فشاري گرم

به دوش و ھمسرت را چون كولیان خانه میان آتش و خون مي كشاني از دنبال

و پیش پاي تو از انفجارھاي مھیب دھان دوزخ وحشت گشوده خواھد شد

و شھر ھا ھمه در دود و شعله خواھد سوخت يختو آشیان ھا بر روي خاك خواھد ر و آرزوھا در زير خاك خواھد مرد

نیست عزيزم خیال صداي تیر بلند است و ناله ھاي پیگیر

كرده ست و برق اسلحه خورشید را خجل چگونه اين ھمه بیداد را نمي بیني شنوي چگونه اين ھمه فرياد را نمي

صداي ضجه خونین كودك عدني است و بانگ مرتعش مادر ويتنامي

زان خويش مي گريندعزي كه در عزاي و چند روز دگر نیز نوبت من و تست

خويش بنشینیم كه يا به ماتم فرزند و يا به كشتن فرزند خلق برخیزيم

بگريزيم و يا به كوه به جنگل به غار پدر چگونه به نزد طبیب خواھي رفت

است كه ديدگان تو تاريك و راه باريك تو يكقدم نتواني به اختیار گذاشت

تو يك وجب نتواني به اختیار گذاشت كه سیل آھن در رھا ھا خروشان است

تو اي نخفته شب و روزي روي شانه اسب به روزگار جواني به كوه و دره و دشت تو اي بريده ره از الي خار و خارا سنگ

كنون كنار خیابان در انتظار بسوز درون آتش بغضي كه در گلو داري

ه آن طرف رفتننتواني ب كزين طرف حريم موي سپید ترا كه دارد پاس

قدم بگیرد نیست كسي كه دست ترا يك و من كه مي دوم اندر پي تو خوشحالم

ترحم ما كه ديدگان تو در شھر بي به روي مردم نامھربان نمي افتد

پدر به خانه بیا با مالل خويش بساز اگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته ست

گوش تو پیچ راديو باز استچه غم كه ھزار و ششصد و ھفتاد و يك نفر امروز

به زير آتش خمپاره ھا ھالك شدند چند دھكده دوست را ھواپیما و به جاي خانه دشمن گلوله باران كرد

بغض مي فشارد تنگ گلوي خشك مرا و كودكان مرا لقمه در گلو مانده ست

بیگانه ست كه چشم آنھا با اشك مرد چه جاي گريه كه كشتار بي دريغ حريف

آزادي براي خاطر صلح است و حفظ

www.ael.af

183

و ھر گلوله كه بر سینه اي شرار افشاند شد غنیمتي است كه دنیا بھشت خواھد

پدر غم تو مرا رنج میدھد اما غم بزرگتري مي كند ھالك مرا

بال ديده اي بینديشیم بیا به خاك انه در اوكه ناله مي چكد از برق تازي

خراب به خانه ھاي به كومه ھاي خموش

به دشتھاي به آتش كشیده متروك و گل و جوانه در او كه سوخت يكجا برگ

به خاك مزرعه ھايي كه جاي گندم زرد لھیب شعله سرخ

چار سوي افق میكشد زبانه در او به به چشمھاي گرسنه

به دستھاي دراز دھقان میان شالیزار به نعش

به زندگي كه فرو مرده جاودانه در او ھاي ھاي گريه كنیم بیا به حال بشر

كه با برادر خود ھم نمي تواند زيست تواند ماند چنین خجسته وجودي كجا

چنین گسسته عناني كجا تواند رفت صداي غرش تیري دھد جواب مرا

به كوه خواھد زد به غار خواھد رفت

ناه خواھد بردبشر دوباره به جنگل پ

www.ael.af

184

اي بازگشته

تنھا نگاه بود و تبسم میان ما تنھا نگاه بود و تبسم

اما نه گاھي كه از تب ھیجان ھا

بي تاب مي شديم گاھي كه قلبھامان

سھمگین مي كوفت گاھي كه سینه ھامان چون كوھره میگداخت

دوستان پاك دست تو بود و دست من اين كز شوق سر به دامن ھم میگذاشتند

وز اين پل بزرگ ھا پیوند دست

دلھاي ما به خلوت ھم راه داشتند يك بار نیز

يادت اگر باشد تو راھي سفري بودي وقتي

يك لحظه واي تنھا يك لحظه سر روي شانه ھاي ھم آورديم

با ھم گريستیم تنھا نگاه بود و تبسم میان ما

ما پاك زيستیم سركشیده از صدف سالھاي پیش اي

اي بازگشته از سفر خاطرات دور آن روزھاي خوب تو آفتاب بودي

بخشنده پاك گرم من مرغ صبح بودم مست و ترانه گو

اما در آن غروب كه از ھم جدا شديم شب را شناختیم

سرنوشت در جلگه غريب و غمآلود زير سم سمند گريزان ماه و سال

اختیمچون باد ت در شعله شفق ھا غمگین گداختیم

جز ياد آن نگاه تبسم ساختیم مانند موج ريخت بھم ھرچه

ما پاك سوختیم ما پاك باختیم

اي سركشیده از صدف سالھاي پیش بازگشته اي خطا رفته اي

با من بگو حكايت خود تا بكوبمت ھمان خنده و نگاه اكنون من و توايم و آن شرم جاودانه

آن دست ھاي گرم آن قلبھاي پاك

رازھاي مھر كه بین من و تو بود وان ماگرچه در كنار ھم اينك نشسته ايم

به چھره ھمچشم بسته ايم بار ديگر دوريم ھر دو دور

www.ael.af

185

با آتش نھفته به دلھاي بیگناه تا جاودان صبور

اي آتش شكفته اگر او دوباره رفت بجويمت در سینه كدام محبت

ي جان غم گرفته بگو دور از آن نگاها در چشمه كدام تبسم بشويمت

www.ael.af

186

سوقات ياد

اي سپیدار كھن سالي كه ھیچ از قیل و قال ما نمي آسود مدرسه اين حیاط

اين كبوترھاي معصومي كه ما روزي به آن ھا دانه مي داديم بستكوچه ھمان بن اين ھمان

اين ھمان خانه ھمان درگاه آه....... اين ھمان ايوان ھمان در

از بیابانھاي خشك و تشنه از ھر سوي صد فرسنگ رنگ در غروبي ارغواني

با نشاني ھاي گنگ و دور آمدم تا ھفت سال از سر گذشتم را

بشنوم شايد از اشارت ھاي يك در

راز نگاه ساكت يك پنجره يك شیشه يك ديوا كوچه در بازار در حرم در

آمدم خود را مگر پیدا كنم كیف زرد كوچكي بر پشت

از آن قلم ھاي نیي در مشت نیزه اي گوش ھا از سوز سرما سرخ

ناھموار رھگذر بر سنگفرش راه آمدم شايد

ناگھان در پیچ يك كوچه واكنم چشم در چشمان مادر

ھاي ھاي اشتیاق سالھا را سردھیم ايم چه در جان و جگر يك عمر پنھان كردهوان

سر در آغوش ھم آريم و به يكديگر دھیم ھیچ

در میان ازدحام زائران پاي تا سر گوش

شايد از او ناله اي در گیر و دار اين ھمه فرياد باشد در فضا مانند

ھرچند نامفھوم در رواق سرد و ساكت

آيینه كوچك مي دويدم در نگاه صد ھزار يد از سیماي او در بازتاب جاودان اين ھمه تصويرشا

سايه اي مانده باشدي ھر چند نامعلوم

ھیچ ھیچ غیر از بغض تاريك ضريح

شمع ھا و قصه بر پر زدن در اشك ھیچ غیر از ھیچ غیر از بھت محراب آه

كفش كن ھیچ غیر از انتظار باز میگشتم

زخم كاري خورده اي تا جاودان دلتنگ و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ ز بیابان ھاي خشك

پیش چشمم گردبادي خاك صحرا را مي كند و مي پیچاند و تا اوج فضا مي برد چون دل من از زمین

خود نمي دانم بیچاره آدم بود موجي از نفرين اين

و در چشمان كور آسمان مي ريخت بردرا به درگاه خدا مي يا كه باد رھگذر سوقات انسان

خاك خواھي شد

www.ael.af

187

از رخ آيینه ھا ھم پاك خواھي شد چون غباري گیج گم سرگشته در افالك خواھي شد

www.ael.af

188

كدام غبار

با حوانه ھا نويد زندگي است زندگي شكفتن جوانه ھاست

ھر بھار از نثار ابرھاي مھربان

یشودساقھھا پر از جوانه م میكند ھر جوانه اي شكوفه

شاخه چلچراغ مي شود ھر درخت پر شكوفه باغ میكند كودكي كه تازه ديده باز

يك جوانه است گونه ھاي خوشتر از شكوفه اش

است چلچراغ تابناك خانه خنده اش بھار پر ترانه است چون میان گاھواره ناز میكند

رھگذر به ما بگو اي نسیم انه ھاي باغ زندگياين جو

اين شكوفه ھاي عشق وحشي كدام شوره زار از سموم

رفته رفته خار میشوند اين كبوتران برج دوستي

جادوي كدام كھكشان از غبار گرگھاي ھار مي شوند

www.ael.af

189

از كوه با كوه

پرواز میكرديم باالي سر خورشید

در آبي گسترده مي تابید ر روشن پاكبیدا

پايین سراسر كوه بود كوه بود كوه تا پرند ابر با صخره ھاي سركشیده

با كام خشك دره ھاي تنگ افسرده در آن نعره تندر

آن لرزه كوالك افتاد ه در من در كنار پنجره خاموش

پیشاني داغم به روي شیشه نمناك با كوه حرفي داشتم از دور اي سنگ تا خورشید بالیده

ننالیده اي بندي ھرگز پیشانیت ايوان صحرا ھا و دريا ھا

ھمچنان پیدا ديروزھا از آن ستیغ سربلندت خود را كجاھا مي كشاني سوي باالھا و باالھا

تماشا ھا با چشم بیزار از اي چھره برتافته از خلق اي دامن برداشته از خاك

اي كوه غمناك اي

پرواز میكرديم خورشیدباالي سر

در آبي گسترده مي تابید روشن پاك بیدار

من در كنار پنجره خاموش در خود فرو افتاده چون آواري از اندوه

سنگ صبور قصه ھا و غصه ھا آواري از اندوه فرسودن جان در گريز از اينھمه بیھوده

در آرزوي يك نفس زين خاك در خون دست و پا گم كرده دور و دورتر بودن ا خويش مي گفتمب

ايكاش اين سیمرغ سنگین بال تا جاودان مي راند در افالك

www.ael.af

190

طومار تالش

تنھا درخت كوچه ما در میان شھر تیري است بي چراغ

مردم زحمتكش صبور اھل محله از صبح تا غروب

در انتظار نعجزه اي شايد آب در كار برق و

نندامضاي اين و آن را طومار مي ك شب ھا میان طلمت مطلق سكوت محض

خود ھجوم دغدغه را تا سرود صبح بر ھموار میكنند

گفتم سرود صبح ؟ روي شاخه آن تیر بي چراغ آري به

زاغان رھگذر صبح ملول گمشده در گرد و خاك را

اقرار میكنند بابك میان يك وجب از خاك باغچه

بذري فشانده است نیمه آب وزحوض

كشتزار خويشتا نھري كشانده است

وقتي كه كام حوض مردمان محل خشك مي شود چون كام

از زير آفتاب گلبرگھاي مزرعه سبز خويش را

قطره ھاي گرم عرق آب مي دھد با در آفتاب ظھر كه من مي رسم ز راه

را ھمسايه عزيز طومار تازه اي با خواھش و تمنا با عجز و التماس

به خانه ديگراز خانه اي سوقات میبرد

اين طفل ھشت ساله ولیكن كارش خالف اھل محله است

آفتاب ظھر كه من مي رسم ز راه در با آستین بر زده در پاي كشتزار

ھاي عرق شھد خوشگوار بر گونه قطره از بیخ و بن كشیده علف ھاي ھرزه را

فرياد مي زند بابا بیا بیا

گل كرده لوبیا ند كودكانه او درس میدھدلبخ

خارپرور باران نديده را كاين خاك با آستین بر زده آباد میكنند ھاي ھرزه را از ريشه مي زنند علف

آنگاه با قطره ھاي گرم عرق باغھاي سبز

بنیاد میكنند

www.ael.af

191

سیاه

لحاف كھنه زال فلك شكافته شد و پنبه كوچه و بازار شھر را پر كرد

ن سرد و غريب و خاموش استو دشت اكنو آھاي لحاف پاره خود رابه بام ما متكان كه گرچه پنبه ما را ھمیشه آفت خورد

و دشت سوخته از پنبه سپیده تھي ست جھان به كام حريفان پنبه در گوش است

www.ael.af

192

نمازي از شكايت

سحر كه نسترن سرخ باغ ھمسايه رستد از لب ايوان به آفتاب درودف

و اوج سبز درختان به كوچه میريزد و خانه از نفس گرم ياس لبريز است

سرودن يك شعر تازه مي آيم ن از كه ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ

غريبانه اشك ريخته اند به ھاي ھاي كنار نسترن سرخ باغ ھمسايه پرسم من از ستره شفاف صبح مي

شعر میدانيتو ستاره جاي جواب

به بي تفاوتي آفتاب مي نگرد ھیچ مي بیني تو

دوباره مي پرسم ستاره اما از دشت بي كرانه صبح

گمشده اي در سراب مي نگرد به من چو نگاه كن

مرا مصاحب گنجشك ھاي شاد مبین معاشر گلبرگھاي ياس مدان مرا

كه من تمامي شب ن جنگل آتشدر آن كرانه دور میا میان چشمه خون

به زير بال ھیوالي مرگ زيسته ام و تا سپیده صبح

سرنوشت سیاه بشر گريسته ام به تو ھیچ مي گريي ؟

باز از ستاره مي پرسم اما با ديدگان اشك آلود ستاره

به پرسشي كه ندارد جواب مینگرد بگو

كسي مي رسد در آن سوي شب صداي من به بض كسي مي زند در آن باالبگو كه ن

ستاره مي لرزد بگو

مگر تو بگويي در اين رواق مالل

است كسي چون من به نماز شكايت استاده ستاره مي سوزد ستاره مي میرد

و من تكیده و غمگین به راه مي افتم آفتاب ھمان گونه سركش و مغرور

به انھدام خراب مي نگرد

www.ael.af

193

قصه

رودرفتم به كنار سر تا پا مست

رودم به ھزار قصه میبرد ز دست چون قصه درد خويش با او گفتم

لرزيد و رمید و رفت و نالید و شكست

www.ael.af

194

تر

طشت بزرگ آسمان از الجورد صبحدم لبريز ھاي لغزنده اينجا و آنجا ابر چون كف

رھا بر آب آويخته بر شاخه ھاي سرو

بپیراھم مھتا

www.ael.af

195

خاموش

در ساغر ما گل شرابي نشكفت در اين شب تیره ماھتابي نشكفت

به ستاره خانه صبح كجاست گفتم افسوس كه بر لبش جوابي نشكفت

www.ael.af

196

حصار

خوش گرفتي از من بیدل سراغ ياد من كن تا سوزد اين چراغ

ودجان بر تو ھم از من در خائفي داروي غمھاي من شعر تو بود

مست اي ز جام شعر تو شیراز پیش حافظ بینمت جامي به دست

طبع تو آنجا كه پر گیرد به اوج دريا در آغوش تو موج مي زند

پیش اين آزرده جان بسته به لب عجب شكوه از شیراز كردي اي

گرچه ما در اين چمن بیگانه ايم ايمقول تو چون بودم در ويرانه

ھم تو در دريا ديگري باز شاعر شیراز رويا پروري

الله و نیلوفرش شعرآفرين گل نارنج و ناز نازنین و آن

ديده ام افسون سرو ناز را باغھاي پر گل شیراز را

بوي گل ھرگز نسازد پیرتان آه از آن خار دامنگیرتان خوبتر يك برادر دارم از جان

بوبترھر چه محبوب است از آن مح جان ما با يكديگر پیوند داشت

دومان را عشق در يك بند داشت ھر چند سالي ھست در شھر شماست

ياد ماست آنچه دريادش نمانده باري از اين گفتگوھا بگذريم گفتگوي خويش را پايان بريم

كار خويشتن درمانده اي گر به يا زھر درگاه و ھر در رانده اي

دھند ت ميحافظ پناھ. سعدي در حريم خويش راھت میدھند

من چه مي گويم در اين رويین حصار مي جويم در اين شبھاي تار من چه

من چه مي پويم در اين شھر غريب نانجیب پاي اين ديوارھاي

تا نپنداري گلم در دامن است گل در اينجا دود قیر و آھن است

قلبھامان آشیانھاي خراب وت و بي آفتابخل: خانه ھامان

دم اسب غرب موي ما بسته به گر نیابي مي برد با زور و ضرب

بمان پاكان خسته از اين آفت است روزگار مرگ انسانیت است با كسي ھرگز نگويم درد دل

كسل روح پاكت را نمي سازم آرزوي ھمزبانم میكشد

ھمزبانم نیست آنم میكشد غوغاي خويش كرده پنھان در گلو

نده ام با ناي پر آواي خويشما سوت و كورم شوق و شورم مرده است

www.ael.af

197

غم نشاطم را به يغما برده است عمر ما در كوچه ھاي شب گذشت

به كام ما نگشت زندگي يك دم بي تفاوت بي ھدف بي آرزو مي روم در چاه تاريكي فرو

بس: عاقبت يك شب نفس گويد كه وز تپیدن باز میماند نفس

گشايد بال خويش ري ميمرغ كو مي كشد جان مرا دنبال خويش باد سردي مي وزد در باغ ياد

برگ خشكي مي رود ھمراه باد

www.ael.af

198

جادوي بي اثر

پر كن پیاله را كاين آب آتشین برد ديري است ره به حال خرابم نمي

اين جامھا كه در پي ھم میشود تھي خويش به كامدرياي آتش است كه ريزم

گرداب مي ربايد و آبم نمي برد من با سمند سركش و جادويي شراب

بیكران عالم پندار رفته ام تا تا دشت پر ستاره انديشه ھاي گرم

مرگ و زندگي تا مرز ناشناخته تا كوچه باغ خاطره ھاي گريزپا

تا شھر يادھا ديگر شراب ھم

جز تا كنار بستر خوابم نمیبرد اي عقاب عشقھان

دور دست از اوج قله ھاي مه آلود پرواز كن به دشت غم انگیز ھمر من

آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد آن بي ستاره كه عقابم نمیبرد

در راه زندگي تشنگي با اين ھمه تالش و تمنا و

آب آب : با اينكه ناله مي كشم از دل كه برد ديگر فريب ھم به سرابم نمي

كن پیاله راپر

www.ael.af

199

بھار را باور كن

باز كن پنجرھھا را كه نسیم روز میالد اقاقي ھا را

جشن میگیرد و بھار

روي ھر شاخه كنار ھر برگ شمع روشن كرده است

برگشتند ھمه چلچله ھا و طراوت را فرياد زدند

كوچه يكپارچه آواز شده است گیالس و درخت

ھا راھديه جشن اقاقي گل به دامن كرده ست دوست باز كن پنجره ھا را اي

ھیچ يادت ھست كه زمین را عطشي وحشي سوخت

برگ ھا پژمردند با جگر خاك چه كرد تشنگي

ھیچ يادت ھست توي تاريكي شب ھاي بلند

تاك چه كرد سیلي سرما با با سرو سینه گلھاي سپید

نیمه شب باد غضبناك چھكرد ھست دتھیچ يا

حالیا معجزه باران را باور كن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

محبت را در روح نسیم و كه در اين كوچه تنگ

با ھمین دست تھي اقاقي ھا را روز میالد

جشن میگیرد خاك جان يافته است

تو چرا سنگ شدي اينھمه دلتاگ شدي تو چرا

باز كن پنجره ھا را و بھاران را باور كن

www.ael.af

200

آرزوي پاك

پرواز دسته جمعي مرغابیان شاد بر پرنیان آبي روشن تابناك طاليي در صبح آه اي آرزوي پاك رھايي

www.ael.af

201

عشق

در پي آن نگاه ھاي بلند حسرتي ماند و آه ھاي بلند

www.ael.af

202

دل افروزان شادي

نسیم صبح بوي گل پراكند افق دريايي از نور است و لبخند

افروزان شادي را صال زن دل سیه كاران غم را در فروبند

www.ael.af

203

ھديه دوست

گلي را كه ديروز به ديدار من ھديه آوردي اي دوست

ن تونازنی دور از رخ امروز پژمرد

ھمه لطف و زيبايي اش را خورد و كه حسرت به روي تو مي

ھوش از سر ما به تاراج مي برد گرماي شب برد پايدار است صفاي تو اما گلي

بھشتي ھمیشه بھار است گل مھر تو در دل و جان

گل بي خزان گل تا كه من زنده ام ماندگار است

www.ael.af

204

از اوج

باران قصیده واري غمناك

آغاز كرده بود خواند مي خواند و باز مي

بغض ھزار ساله دردش را انگار میگشود

خاموش اندوه زاست زاري ناگفتني است

اين ھمه غم ؟ ناشنیدني است

در عزاي كیست پرسیدم اين نواي حزين گفتند اگر تو نیز از اوج بنگري گريست ھزار بار ازو تلخ ترخواھي

www.ael.af

205

گلبانگ تو

ساز تو دھد روح مرا قوت پرواز از حنجره ات

باز پنجره اي سوي خدا احساس من و ساز تو

جانھاي ھم آھنگ حال من و آواي تو ياران ھم آواز

گلبانگ تو روشنگر جان است بیفروز دي استقول و غزلت پرچم شا

برافراز

www.ael.af

206

سرود

كالم سرود را ھمانند يك سالح

بینديش و آنگه بكاربر حرف سربي كه با

بر اندام كاغذ تواني نوشت گل و با سرب آتشین

آدمي بر اندام تواني زدن شرر

www.ael.af

207

نپس از بارا

گل از طراوت باران صبحدم لبريز لبريز ھواي باغ و بھار از نسیم و نم

صفاي روي تو اي ابر مھربان بھار كه ھست دامنت از رشحه كرم لبريز ھزار چلچله در برج صبح مي خوانند

ھنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز به پاي گل چه نشینم درينديار كه ھست

بیش و كم لبريزروان خلق ز غوغاي مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است

فضاي دھر ز خونابه لبريز آيینه روزگار نقش بال ببین در

كه شد ز خون سیاووش جام لبريز نیازارد چگونه درد شكیبايي اش

دلي كه ھست به ھر جا ز درد و غم لبريز

www.ael.af

208

شكوه روشنايي

تاريكافق دنیا تنگ

نومیدي توان فرساست مي دانم ره سپردن در سیاھي ولیكن

رو به سوي روشني زيباست مي داني

قدم بردار به شوق نور در ظلمت به اين غم ھاي جان آزار دل مسپار

كه مرغان گلستان زاد سرشارند از آواز آزادي كه

نمي دانند ھرگز لذت و ذوق رھايي را تورپرورده ان تن درو رعناي

نمي دانند در پايان تاريكي شكوه روشنايي را

www.ael.af

209

محیط زيست

به لطف كارگزاران عھد ظلمت و دود گردون آه كه از عنايت شان مي رسد به

كبوتران سپید بدل شوند پیاپي به زاغھاي سیاه

www.ael.af

210

دريچه

اره نیزوقتي ست سو سوي روزني به رھايي نیست

چرا پشت پنجره آن چشم شب نخفته با آن نگاه غمگین

اي آسمان رافژر مي كاويد

بازمیگشت آنگاه نويمد

میگريست

www.ael.af

211

از صداي سخن عشق

زمان نمي گذرد عمر ره نمیسپرد صداي ساعت شماطه بانگ تكرار است

ه جمعهنه شب ھست و ن نه پار و پیرار است

كدام است جوان و پیر كدام است زود و دير اگر ھنوز جوان مانده اي به آن معناست

زده اي كه عشق را به زواياي جان صال مالل پیري اگر میكشد تو را پیداست

كه زير سیلي تكرار زده اي دست و پا

زمان نمي گذرد صداي ساعت شماطه بانگ تكرار است

كسي خوشا به حال كه لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است

www.ael.af

212

ھر كه با ما نیست

گفته مي شد ھر كه با ما نیست با مادشمن است فرموده اھريمن است گفتم آري اين سخن

اھل معنا اھل دل با دشمنان ھم دوستند ؟ قلبھاتان از آھن است؟ اي شما با خلق دشمن

www.ael.af

213

بھار خاموش

ندانم اين نسیم بال بسته چه خواھد كرد با جان ھاي خسته

مي رسد غمگین و خاموش پرستو دريغ از آن بھاران خجسته

www.ael.af

214

اي واي شھريار

در نیمه ھاي قرن بشر سوزان در انفجار دائم باروت

انسان در بوته زار سامدر ازدحام وحشت و سر

سرگشته و ھراسان میخواند صداي حزينش مي خواند با

مي خواست تا صداي خدا را در جانم مردمان بنشاند

دل بدكار را مگر نامردم سیه در راه مردمي بكشاند

مي رفت و با صداي حزينش مي خواند

در اصل يك درخت كھن آدم از بھشت

آورد در زمین و درين پھندشت كشت درخت خدايیمشاخه ما چون برگ و بار ماست ز يك ريشه و تبار چرايیم ؟ ھر يك تبر به دست

اين آتش اي شگفت در مردم زمانه او در نمیگرفت

آزرده و شكسته گريان و نا امید

مي رفت و با نواي حزيبنش مي خواند

ناله من نیست آشنا گوش زمین به من طاير شكسته پر آسماني ام

نداشتند ه آب و دانه دريغمگیرم ك چون میكنند با غم بي ھمزباني ام

دنبال ھمزبان مي گشت

نه با چراغ اما نه بر گرد شھر آه با كوله بار اندوه

با كوه حرف مي زد با كوه

حیدر بابا سالم فرزند شاعر تو به سوي تو آمده ست

اشكبار با چشم غم روي غم گذاشته عمري است شھريار

نیز من با تو درد خويش بیان مي كنم تو بر گیر اين پیام و از آن قله بلند

پرواز ده كه در ھمه آفاق بشنوند

اي كاش جغد نیز در اين جھان ننالد از تنگي قفس

شیري است دردمند اين جا ولي نه جغد كه افتاده در كمند

پیوسته مي خروشد در تنگناي دام دردبي مروت بي وز خلق

يك ذره مھر و رحم طلب میكند مدام

www.ael.af

215

حزينش مي رفت و با صاداي مي خواند

و ديگر مزن دم از وطن من انجمن وز كیش من مگوي به ھر جمع و بس كن حديث مسلم و ترسا را

در چشم من محبت مذھب جھان وطن

دركوچه باغ عشق مي رفت و با صداي حزينش

مي خواند محبت برانمت گاھي گر از مالل

دوري چنان مكن كه به شیون بخوانمت من پیوند جان جدا شدني نیست ماه

تن نیستي كه جان دھم و وارھانمت زين پیش گشته اند به گرد غزل بسي

اين مايه سوز عشق نبوده است در كسي مي رفت

تا كرگ نابكار سر راه او گرفت تا ناگھان صداي حزينش

اين بغض سالھا بغض دردھاي گران در گلو گرفتاين

در نیمه ھاي قرن بشر سوزان اشك مجسمي بود

در چشم روزگار محبت و رقت جان مايه

اي واي شھريار

www.ael.af

216

آيا برادرانیم؟

جاني شكسته دارم از دوستي گريزان در باورم نگنجد بیداد از عزيزان

وايا ستیزه جويان با دشمنان ستیزند ادرانیم با يكديگر ستیزانآيا بر آن امیدھا كو آه

چون صبح نوشكفته تا حال من ببینند در شام برگ ريزان جور دوست ھرچند از پا افتادگانیم از

ما را ازين گذرگاه اي عشق بر مخیزان

www.ael.af

217

شكار

در دل خاموش كوه تبر صدا كرد در دل كبكي ترانه خوان شرر افتاد

اله كنان از فراز دامنه كوهن در ته خاموش دره

خونجگر افتاد پري چند زد به سینه درافتاد بال و

كوه نشینان صداي تیر شنیدند گمشده مادر بال زنان جوجگان

در پي مادر ز آشیانه پريدند ديده گشودني بي قرار به ھر سو در ته خاموش دره واي چه ديدند

وھرب از خونكاغذي از برف بود و ج قساوت كشیده نقش و نگاري دست

پیكر كبكي جگر شكافته خاموش آغوش خرمن برفش گرفته تنگ در

مشت پري غرق خون فتاده كناري پر شد از اشك چشم دختر خورشید

پیچید بس كه ظلم بشر ديد بر خود ديده فرو بست و خشمگین شد و لرزيد

روي منظر برتافت چھره خود را ز من خود را ز روي دامنه برچیددا

صیاد راست شد از پشت سنگ قامت خاطر او بود ازين نشانه زدن شاد

كرد از آنجا به سوي صید خود آھنگ دامنه لغزنده بود و بخ زده و سنگ

خنجر برنده بود و سخت چو پوالد زده سنگي نكرد تاب و فروريخت بخ

پیش نگاھش دھان دوزخ واشد بوته اي آويخت مان خاردست به دا

پايش از آن تكیه گاه سست جدا شد شد بار و تفنگش به قعر دره رھا

چندان جان كند تا كه از ره غاري خسته و خونین به حال زار و نزاري يافت از آن ورطه كوره راه فراري

چند كبوتر فراز دامنه ديدند كه جا گذاشته باري سايه مردي

و خون كبوتركیسه پر از كبك بود پر جاني در آن ھنوز مي زد پر

شب به جھان پرده میكشید سراسر جاي به جا الي بوته ھا و گون ھا

خون بود و چند جوجه تنھا سرخي در دل شب در سكوت دره و مھتاب

شكافته خاموش پیكر كبكي جگر خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش

دور و برش جوجگان بخ زده بي خواب و پري مي زنند خسته و بي تاببال

www.ael.af

218

حرف طرب انگیز

ھیچ جز ياد تو روياي دالويزم نیست نیست ھیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم

عشق مي ورزم و ي سوزم و فريادم نه نیست دوست مي دارم و مي خواھم و پرھیزم نور مي بینم و مي رويم و مي بالم شاد

ستنی شاخه میگسترم و بیم ز پايیزم تا به گیتي دل از مھر لبريزم ھست

كار با ھستي از دغدغه لبريزم نیست بخت آن را كه شبي پاك تر از باد سحر با تو اي غنچه نشكفته بیامیزم نیست

تو به دادم برس اي عشق كه با اين ھمه شوق نیست چاره جز آنكه به آغوش تو بگريزم

www.ael.af

219

روح چمن

ه پرسي تو كهاي دوست چ سھراب كجا رفت

خدا رفت سھراب سپھري شد و سر وقت او نور سحر بود كزين دشت سفر كرد او روح چمن بود كه با باد صبا رفت ھمراه فلق در افق تیره اين شھر تايید و به آنجا كه قدر گفت و قضا

رفت ناگاه چو پروانه سبك خیز و سبكبال

گفت و ھوا رفتپیدا شد و چرخي زد و گل اي جامه شعرت نخ آواز قناري

رفتي تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت

www.ael.af

220

قصه شیرين

مھرورزان زمانھاي كھن ھرگز از خويش نگفتند سخن

تويي كه در آنجا كه بر نیايد دگر آواز از من

ما ھم اين رسم كھن را بسپاريم به ياد چه میل دل دوست ھر

بپذيريم به جان ھر چیز جز مبل دل او

باد بسپاريم به آه

باز اين دل سرگشته من آن قصه شیرين افتاد ياد

تمناي دو دوست بیستون بود و آزمون بود و تماشاي دو عشق

در زماني كه چو كبك زد شیرين خنده مي

تیشه مي زد فرھاد نه توان گفت به جانبازي فرھاد افسوس

كرد ز بیدردي شیرين فرھاد ننه توا كار شیرين به جھان شور برانگیختن است

كسي ريختن است عشق در جان كار فرھاد برآوردن میل دل دوست شدن خواه با شاه درافتادن و گستاخ خواه با كوه در آويختن است

رمز شیريني اين قصه كجاست شیرين كه نه تنھا

بي نھايت زيباست به ما درس محبت مي خواستآن كه آموخت

چراغان كني از عشق كسي جان به امیدش ببري رنج بسي تب و تابي بودت ھر نفسي

وصالي برسي يا نرسي به سینه بي عشق مباد

www.ael.af

221

چراغ راه

شكفته روي اقیانوس شب ماه نسیمش مي نوازد گاه و بي گاه

افروزد راه عاشقان باش چراغ رده ام راهكه من در دشت غم گم ك

www.ael.af

222

ابر بي باران

شب غیر ھالك جان بیداران نیست گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست

در اين ھمه ابر قطره اي باران نیست از ھیچ طرف صدايي از ياران نیست

www.ael.af

223

سحرھا ھمیشه

دو خورشید زرد مي دمید از بلنداي بام

ده روشن الجوردبر آن پر چو از بام ايوان مي افراخت قد

چو از الي پیچك مي افروخت چشم ھا درمیافكند ھول به گنجشك

ز پروانه ھا بر مي انگیخت گرد مھر سبك مخملي بود ھنگام

گران آتشي بود ھنگام خشم ھم آھنگ باد به وقت گريز ھمانند برق به گاه نبرد

یدپلنگي كه ناگه فرو مي جھ چو آوار از آمان بردرخت

كنون پیش پايم فتاده ست زار شكسته ست سخت

دو خورشید زردش به حال غروب نگاھش گلي زير پاي تگرگ تنش گويیا از بلنداي بام

فروجسته روي شكار اما نه

كه دركام مرگ سحرھا ھنوز

سحرھا ھمیشه دو خورشید زرد

بر آن پرده الجورد

www.ael.af

224

مثل باران

من نمیگويم در عین عالم گرم پو تابنده ھستي بخش

باش چون خورشید تا تواني پاك روشن مثل باران

مثل مرواريد باش

www.ael.af

225

تا لب ايوان شما

نرسد دست تمنا چون به دامان شما شما مي توان چشم دلي دوخت به ايوان

ستاز دلم تا لب ايوان شما راھي نی شما نیمه جاني است درين فاصله قربان

www.ael.af

226

بھاري پر از ارغوان

تو را دارم اي گل جھان با من است تو تا با مني جان جان با من است چو مي تابد از دور پیشاني ات

كران تا كران آسمان با من است سوي من آيي به مھر چو خندان به

بھاري پر از ارغوان با من است خويش كنار تو ھر لحظه گويم به

كه خوشبختي بي كران با من است روانم بیاسايد از ھر غمي

مھرت روان با من است چو بینم كه چه غم دارم از تلخي روزگار

شكرخنده آن دھان با من است

www.ael.af

227

راز نگھدارترين

ا روح من از روز ازل يارترينو ب كودك شعر مرا مھر تو غمخوارترين

گر يكي ھست سزاوار پرستش به خدا تو سزاوارتريني تو سزاوارترين

تو كه در پرده جان پیچیده ست عطر نام سینه را ساخته از ياد تو سرشارترين

روشنگر ايام مه آلوده عمر اي تو رينبي تماشاي تو روز و شب من تارت

تو گرفتارانند در گذرگاه نگاه من به سرپنجه مھر تو گرفتارترين گفت و شنید مي توان با دل تو حرف غمي

گر بود چون دل من رازنگھدارترين

www.ael.af

228

ياد و كنار

روزھايي كه بي تو مي گذرد گرچه با ياد توست ثانیه ھاش

يادباز میكشد فر آرزو در كنار تو مي گذشت ايكاش

www.ael.af

229

عشق

عشق ھرجا رو كند آنجا خوش است گر به دريا افكند دريا خوش است گر بسوزاند در آتش دلكش است

اي خوشا آن دل كه در اين آتش است عشق را آيینه وار تا بیني

آتشي از جان خاموشت برآر ه مي خواھي به دنیا نگرھر چ

دشمني از خود نداري سخت تر عشق پیروزت كند بر خويشتن

ما و من عشق آتش مي زند در عشق را درياب و خود را واگذار تا بیابي جان نو خورشیدوار

ھستي زا و روح افزا بود عشق ھر چه فرمان مي دھد زيبا بود

www.ael.af

230

بربي خ

يادش به خیر عھد جواني كه تا سحر

با ماه مي نشستم خواب بي خبر از

اكنون كه مي دمد سحر از سوي خاوران بینم شبم گذشته

بي خبر ز مھتاب اين سان كه خواب غفلتم از راه مي برد

ترسم كه بگذرد ز سرم آب بي خبر

www.ael.af

231

ھیچ و باد

ھیچ و باد است جھان گفتي و باور كردي

ھیچ كاش يك روز به اندازه غم بیھوده نمي خوردي

كاش يك لحظه به سرمستي باد بردي شاد و آزاد به سر مي

www.ael.af

232

ناگھان جوانه میكند

اين درخت بارور كه سالھاست بي ھوا و نور مانده است

طرف گشوده اش بازوان ھر از نوازش پرندگان مھربان

وزنواي دلپذيرشان دورمانده است

آه اينك از نسیم تازه تبسمي ناگھان جوانه میكند از میان اين جوانه ھا

جان او چو مرغكي ترانه خوان سر برون ز آشیانه میكند

دلپذير در چنین فضاي دل ھواي شعر عاشقانه مي كند

www.ael.af

233

قھر

در آمد از در بیگانه وار سنگین تلخ

نگاه منجمدش افق مات در ھوا مي ماند به راستاي

نگاه منجمدش را به من نمي تاباند سیاه پوشیده عزاي عشق كھن را

رخش ھمان سمن شیر ماه نوشیده نگاه منجمدش خالي از نوازش و نور

نگاه منجمدش كور ار غروراز غب

ھزار صحرا از شھر آشنايي دور منجمدش نگاه

ھمین نه بر رخم از آتي دري نگشود بود كه پرس و جوي دو نا آشنا در آن گم

نگاه منجدش را نگاه مي كردم تنم ازين ھمه سردي به خويش مي پیچید

دلم ازين ھمه بیگانگي فروپاشید نگاه منجمدش را نگاه میكردم

مه پیوند را ز خاطر برد ؟ھ نه آن.چگ چگونه آن ھمه احساس را به ھیچ شمرد

خورشید را به خاك سپرد چگونه آن ھمه درين نگاه

درين منجمد درين بي درد كه پاي مرا به سنگ آورد مگر چه بود

مگر چه بود كه روح مرا پريشان كرد به خويش مي گفتم

چگونه م يبرد از راه يك نگاه تو را ونه دل به كساني سپرده اي كه به قھرچگ

رھا كنند و بسوزند بي گناه تو را نگاه منجمدش را نگاه مي كردم

صاحب اين چھره سنگدل بوده ست چگونه دلم به ناله در آمد كه

اي صبور ملول سینه اينان نه دل درون

كه گل بوده ست

www.ael.af

234

نواي تازه

بود مضمونششنیدم مصرعي شیوا كه شیرين لیالست مجنونش منم مجنون آن لیال كه صد

به خود گفتم تو ھم مجنون يك لیالي زيبايي توست در لبھاي میگونش كه جان داروي عمر

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواھي سازي بدين افسانه افسونش مگر آن ماه را

نوايي تازه از ساز محبت در جھان سركن یاسايي ز گردش ھاي گردونشب كزين آوا

به مھر آھنگ او روز و شبت را رنگ ديگر زن آگاھي از نیرنگ دوران و شبیخونش كه خود

ز عشق آغاز كن تا نقش گردون را بگرداني تنھا عشق سازد نقش گردون را دگرگونش كه

آيین به مھر آويز و جان را روشنايي ده كه اين ت قانونشھمه شادي است فرمانش ھمه ياري اس

سینه رخت افكند غم عشق تو را نازم چنان در كه غمھاي دگر را كرد ازين خانه بیرونش

برد اي دل صبوري كن غرور حسنش از ره مي به خود بازآورد بار دگر شعر فريدونش

www.ael.af

235

در كوه ھاي اندوه

از دره ھاي حیرت در كوھھاي اندوه مبا بغض سنگي ا گذشتم خاموش مي

با ھر چه درد در جگرم بود فرياد مي كشیدم

محمود غريو من اينك گفتم كه از

بر سقف رود مي درد اين چادر كبود دردناك گفتم لھیب سركش اين بانگ

اين صخره ھاي سر به فلك بركشیده را مي افكند به خاك

من اما غريو از پشت بغض سنگي من ره برون نبرد

يك سنگريزه نیز از جا تكان نخورد

اما آوار درد بود كه مي آمد از قله ھا و دامنه ھا بر سرم فرود

ھاي حیرت از دره در كوه ھاي اندوه با بغض سنگي ام تاريك مي گذشتم

چشمھاي من گفتم كه اين چشمه ھاي خشك

روشن كند دوباره مرا با زالل اشك پاي روددوباره مرا پا به جاري كند

ديوار بھت من اما

گشود راھي به روي موج سركشم نمي از دره ھاي حیرت

دركوھھاي اندوه با بغض سنگي ام زمزمه مي گفتم مي رفتم و به

يك سیب يك ترنج نبودي كه گويمت

را ربود دستي شبانه آمد و ناگه تو اي جنگل عضیم محبت

محمود از دره ھاي حیرت

ي اندوهدر كوھھا آھسته خسته بسته شكسته مي رفتم و به زمزمه مي گفتم

نیاسود سرگشته اي كه ھیچ پوينده اي كه ھیچ نفرسود

تا ھر زمان كه در ره آزاد زيستن دوستي گامي توان نھاد پیوند

حرفي توان نوشت شعري توان سرود

مھربانش با قلب با قامت بلندش با روح استوارش

www.ael.af

236

كنار تو خواھد بودھمواره در محمود

www.ael.af

237

دل تنگ

سر خود را مزن اينگونه به سنگ دل ديوانه تنھا دل تنگ

پس اين بھت گران منشین در مدران جامه جان را مدران

مكن اي خسته درين بغض درنگ ديوانه تنھا دلتنگ دل

و سنگ يكي استپیش اين سنگدالن قدر دل بانگ شباھنگ يكي است قیل و قال زغن و

ديدي آن را كه تو خواندي به جھان يارترين از عشقش سرشارترين سینه را ساختي

آنكه مي گفت منم بھر تو غمخوارترين دآلزارترين چه دآلزارترين شد چه

نه ھمین سردي و بیگانگي از حد گذراند ندنشا نه ھمین در غمت اينگونه

با تو چون دشمن دارد سر جنگ دل ديوانه تنھا دل تنگ

مكن ناله از درد آتشي را كه در آن زيسته اي سرد مكن

با غمش باز بمان ازين عشق و سرافراز بمان سرخ رو با ش

راه عشق است كه ھمواره شود از خون رنگ تنھا دل تنگ دل ديوانه

www.ael.af

238

رخوش آمد بھا

خوش آمد بھار گل از شاخه تابید خورشید وار

پیروز بخت چو آغوش نوروزر گشوده رخ و بازوان درخت

گل افشاني ارغوان باغ جان نويد امید است در

كه ھرگز نماند به جاي زمستان اھريمني بھاران فرا میرسد

پرستیدني سراسر ھمه مژده ايمني درين صبح فرخنده تابناك

دم زند جان خاك زندگيكه از بیا با دل و جان پاك

ھمه لحظه ھا را به شادي سپار ھم آھنگ ياران برآر نوايي

خوش آمد بھار

www.ael.af

239

سرود كوه

بسوي كوه بسوي قله ھاي باشكوه

بسوي آبي سپھر نشان مھر به راه زر

چو آرزوي ما ھوا

خوش است و پاك ي قله ھابه رو غبار تیرگي رھا تن از

برآ چو جان تازه بر بلند خاك ھمیشه بر فراز

سرافراز ھمیشه

www.ael.af

240

حصار

بیرون شدن نداند اين رھرو غريب

ازاين حصار سربي غروب اين تنگه

www.ael.af

241

نه اي بودبا ياد دل كه آي

آيینه چون شكست قابي سیاه و خالي از او به جاي ماند

ياد دل كه آينه اي بود با در خود گريستم

بي آينه چگونه درين قاب زيستم

www.ael.af

242

برف شبانه

بي صدا شب تا سحر ياران خود را خواند و گرد آورد

جا به جا در راه ھا

بر شاخه ھا بر بام گسترد صبحگاھان

از تیرگي ھاي گنھكاران شھر سرتا پا سیاه ناگھان چون نوعروسي در پرندين پوشش پاك سپید تازه

بر كرد سر شھر اينك دست نیروھاي نوراني است

در پس اين چھره تابنده اما

باطني تاريك دودآلود ظلماني است دي ھم بپیرايدگر بخواھد خويشتن را زين پلی

ھمتي بي حرف ھمچون برف مي بايد

www.ael.af

243

بیھودگي

امروز را به باد سپردم امشب كنار پنجره بیدار مانده ام

كه بامداد دانم امروز ديگري را با خود مي آورد

تا من دوباره آن را به باد بسپارمش

www.ael.af

244

سحر

بھترين لحظه ھاي روز و شبم لحظه ھاي شكفتن سحر است

شكسته پا به گريز كه سیاھي روشنايي گشوده بال و پر است

www.ael.af

245

در بیشه زار يادھا

شب بود و ابر تیره و ھنگامه باد ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد

و تاريكي و امواج اوھاممن ماندم در جنگل ياد

مي دويدم آسیمه سر در بیشه زاران فرياد ھا بر مي كشیدم

درد عجیبي چنگ زن درتار و پودم خود را من ماه

گم كرده بودم از پیش من صفھاي انبوه درختان مي گذشتند

من اين ھا چه زشتند بي ماه آيا شما آن ماه زيبا را نديديد

شما او را نپچیديدآيا ناكاه ديدم فوج اشباح

دست كسي را مي كشند از دور با زور گفتند پیش من آورند و اعريمن است اين

خودكامه باد ديوانه مستي كه نفرين ھا بر او باد

ماه شما را اين سنگدل از شاخه چیده ست

ست او را ھمه شب تا سحر در بر كشیده پر كشیده ستآنگاه تا اعماق جنگل

بردم من دستھايم را به سوي آن سیه چنگال شايد گلويش را فشردم

چیزي دگر يادم نمي آيد ازين بیش افسوس كم كم رفتم از خويش از خشم يا

در بیشه زار يادھا تنھاي تنھا دست افتاده بودم ياد در

در آسمان صبحدم ماه مي رفت سرمست

www.ael.af

246

ذره اي در نور

گل نگاه تو در كار دلربايي بود فضاي خانه پر از عطر آشنايي بود

به رقص آمده بودم چو ذره اي در نور ز شوق و شور

كه پ رواز در رھايي بود چه جاي گل كه تو لبخند مي زدي با مھر چه جاي عمر كه خواب خوش طاليي بود

ھزار بوسه به سوي خدا فرستادم مت خدايي بوداز آنكه ديدن تو قس

كرانه دنیاي من جدا شده بود شب از كه ھر چه بود تو بودي و روشنايي بود

www.ael.af

247

ترنم رنگین

يك كھكشان شكوفه گیالس نقشي كشیده بود بر آن نیلگون پرند

نوشته بود بر آن آبي بلند شعري موسیقي بھار

نشاط نورچون موجي از لطافت شادي در صحنه فضا مترنم بود

تاالر دره راه تا انتھاي دامنه مي پیمود

ذره وجود من از شور و حال مست ھر بر روي اين ترنم رنگین

آغوش مي گشود ارديبھشت و دره دربند

تا ھر كجا بود مسیر نگاه گل سبزه راه گل بام و ھوا درخت زمین تا بي كران طراوت

واه گلتا دلبخ ز شاخسار با اين كه دست مھر طبیعت

گل مي كند نثار در پھنه خزان زده روح اين ديار

بازنبینم درين بھار يك لب خنده يك ديده بي سرشك نیابي به رھگذر

نور و نغمه را آيا من اين بھشت گل و ناديده بگذرم

يك كھكشان شكوفه گیالس را دريغ شك بنگرمپرده اي از ا بايد ز پشت

www.ael.af

248

درس معلم

در كالس روزگار درسھاي گونه گونه ھست نان درس دست يافتن به آب و درس زيستن كنار اين و آن

درس مھر درس قھر

درس آشنا شدن با س رشك غم ز ھم جدا شدن درس

در كنار اين معلمان و درسھا ستو نمره ھاي بی در كنار نمره ھاي صفر

يك معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ھا تمام عمر

ھست و در كالس نیست در كالس مرگ: نام اوست

و آنچه را كه درس مي دھد زندگي است

www.ael.af

249

زبان بي زبانان

غنچه با لبخند مي گويد تماشايم كنید چلچراغ گل بتابد چھره ھمچون

يبايم كنیديك نظر در روي ز سرو ناز

سرخوش و طناز خويش مي بالد به

گوشه چشمي به بااليم كنید باد نجوا مي كند در گوش برگ

گلي دارم كنار چتر بید سر در آغوش راه دوري نیست پیدايم كنید

آب گويد بشنويد زاري ام را

گوش بر آواي غمھايم كنید پشت پرده باغ اما

در ھراس است و در راھند آن دژخیم و داسپايیز باز

سنگ ھا ھم حرفھايي مي زنند گوش كن

خاموش خا گويا ترند از در و ديوار مي بارد سخن

من تا كجا دريابد آن را جان در خموشي ھاي من فرياد ھاست آن كه دريابد چه مي گويم كجاست

با زبان بي زبانان چو ما آشنايي دشوار نیست

ھست مردم را دريغچشم و گوشي ھا ھشیار نه گوش

چشم ھا بیدار نیست

www.ael.af

250

لحظه ھا و احساس

تنھا غنگین

نشسته با ماه در خلوت ساكت شبانگاه

به رخم دويد ناگاه اشكي روي تو شكفت در سرشكم ديدم كه ھنوز عاشقم آه

www.ael.af

251

آيا

طفل بي گناه كه راحت نبوده اياي چار سال بیست و چھار ساعت ازين بیست و گیرم كه پیر گردي و در تنگناي دھر با مردم زمانه بسازي ھزار سال

آيا میان اين ھمه اندوه و درد و رنج ھرگز تفاوتي كند امسال و پارسال

www.ael.af

252

اهبه ياران نیمه ر

كجايي اي رفیق نیمه راھم كه من در چاه شبھاي سیاھم

كسي جز غم پناھم نمي بخشد نه تنھا از تو نالم كز خدا ھم

www.ael.af

253

زبان معیار

با ھر زبان كه من بتوانم شعري به دلفريبي ناز نگاه تو

دلنشین شیرين و بسرايم

راو آن نغز ناب مثل تیسم تو

كه شعر نوازش است روزي ھزار بار بخوانم

آنگاه پیش رخت زبان بگشايم

www.ael.af

254

آن سوي مرز بھت و حیرت

با برق اشكي در نگاه روشن خويش ما را گذر مي داد در احساس آھو

ما را خبر مي داد از بیداد صیاد وب شور و حالت اومن اين میان مجذ راز ھر نفش از

با ما سخن گفت و ما زنجیريان برج افسوس ما در ما نظر مي كرد و

سرگشتگان شھر جادو مي راندمان رندانه از آن پرده سرخ

ويرانه جنگ رنگین به خون بي گناھان مي خواند مان مستانه

با آرامش مھر صبح صفاھان در آبي

باغ دور تاريخمي بردمان از كوچه ھمراه خیل دادخواھان

يكراست تا دربار كوروش شاه شاھان شھنامه را در نقش ھايي جاوداني

شنیديم از نو محمود را در پیشگاه شاعر توس

بر تخت ديديم شیداتر از پیش در ھر قدم جانھاي ما

در قلم احساس او نازكتر از مو از تار و پود نقش ھا

موسیقي رنگ به تار و پود ما چنگمي زد

تاالر مي رقصید انگار بال اين ھمه آواو آھنگ بر روي

گفتم كه اين رسام ماني است نقش ارژنگ آورده نقشي تازه ھمچون

آن سوي مرز بھت و حیرت ما مات از پا مي نشستیم

اعجوبه ذوق و ظرافت در پیش آن مي شكستبم

مبھوت آن ھمت ھنر احساس نیرو حاصل انديشه او بود ورسام

بیرون ازين ھنگامه ھاي رنگ و تصوير پیشه او پیوند تار و پود جان ھا دنبال اين صیاد دلھا

ھمراه آھو ما

زباني با زبان بي آفرين گو

www.ael.af

255

اي جان به لب آمده

اي چشم ز گريه سرخ خواب از تو گريخت گريخت اي جان به لب آمده از تو

ه شادي از كوي تو رفتبا غم سر كن ك با شب بنشین كه آفتاب از تو گريخت

www.ael.af

256

حاصل عشق

يك لحظه نشد خیالم آزاد از تو يك روز نگشت خاطرم شاد از تو

داني كه ز عشق تو چه شد خاصل من يك جان و ھزار گونه فرياد از تو

www.ael.af

257

آه آن ھمه خاك

بر خاك چه نرم مي خرامي اي مرد آن گونه كه بر كفش تو ننشیند گرد فردا كه جھان كنیم بدرود به درد

آه آن ھمه خاك را چه مي خواھد كرد

www.ael.af

258

لبخند سحرخیزان

باران ھمه شب سرشك غم ريزان است شباويزان استشب مضطرب از واي

چیزي به سحر نمانده برخیز كه صبح در مطلع لبخند سحرخیزان است

www.ael.af

259

چگونه

گفتم دل را به پند درمان كنمش جان را به كمند سر به فرمان كنمش اين شعله چگونه از دلم سر نكشد وين شوق چگونه از تو پنھان كنمش

www.ael.af

260

زبانم بسته است

عشق تو به تار و پود جانم بسته است است بي روي تو درھاي جھانم بسته از دست تو خواھم كه برآرم فرياد در پیش نگاه تو زبانم بسته است

www.ael.af

261

اي داد

دل مشكل شداي داد دوباره كار نتوان ز حال دل غافل شد

به چند خون دل حاصل شد عشقي كه پامال سبكسران سنگین دل شد

www.ael.af

262

چشمان سخنگو

از بس كه غصه تو قصه در گوشم كرد غمھاي زمانه را فراموشم كرد

يك سینه سخن به درگھن آوردم خاموشم كردچشمان سخنگوي تو

www.ael.af

263

اي خفته روزگار

روي چمن از شكوفه ھا رنگین شد وز عطر اقاقیا ھوا سنگین شد

نغمه ھر چلچله پیغامي ھست در كاي خفته روزگار فروردين شد

www.ael.af